شناسه: 148800

حسن برخورد

راوی امان الله کدخدازاده: برادر شهیدم در لویزان تهران سرباز بودند و به من که برادر کوچکتر بودم گفتند که تا پایان خدمتم موظفید که به پدر و مادر کمک کنید و حق شرکت در جبهه را ندارید. ولی حرکت کاروانهای مکرر و اعزام دوستانم به جبهه را به وجه آورد، تا اینکه تصمیم گرفتم برای شرکت در جبهه تا تهران زیر صندلی بوفه قطار بخوابم. درب پادگان امام حسین (ع) که رسیدیم شهید بازویم را گرفت و من قصد فرار داشتم که وی مرا بوسید و با خنده گفت: این بار اشکال ندارد. یک شبانه روز با هم بودیم. ایشان هر چه داشت خرج من کرد و تا ایستگاه قطار برای بدرقه من آمد. بعد از چند وقت که به مرخصی آمد و در روستا همدیگر را دیدیم به من گفت: نخواستم دلت را بشکنم. چون دیدم عاشق شده‌ای. همین قدر بگویم که بعد از حرکت قطار به حال خوب تو غبطه خوردم و گریه کردم. و به علت اینکه پولهایم تمام شده بود، غمگین تا لویزان پیاده آمدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه