شناسه: 149027

حرمت والدين

راوی غلامرضا رشد: اردویی را جهت نیروهای بسیجی و سربازانی که در حال آموزش بودند در اردگاه دو کوهه نزدیک خواف (در بیرجند) برگزار کردیم. یک روز جهت پیدا کردن مسیر راهپیمایی شبانه، چند نفری همراه با احمد کاووسی به راه افتادیم. در ارتفاعات در حال شناسایی منطقه بودیم که به نزدیکی روستایی که پدر و مادر احمد در آن زندگی می کردند، رسیدیم. احمد گفت: اگر اجازه بدهید، بروم و از پدر و مادرم خبری بگیرم و حال آنها را جویا شوم. همه قبول کردیم و به روستای آنها رفتیم. بعد از اینکه با پدر و مادرش احوالپرسی کرد به او گفتم: حالا که احوالشان را پرسیدی، دیگر برگردیم. احمد گفت: نه، باید نهار را اینجا بمانیم، قبول نکردیم و گفتیم: مزاحم نمی شویم و باید بر گردیم. احمد گفت: غیر ممکن است، نمی گذارم برگردید، باید نهار را میهمان ما باشید. به هر نحوی بود ما را نگه داشت. سفره را انداختند و جلوی هر نفر یک کاسة بزرگ پر از ماست گذاشتند. احمد گفت: باید تمام ماست را بخورید. گفتم: نمی شود، ما این همه ماست را چطوری بخوریم، احمد گفت: راهی ندارد، هر کس باید سهم خودش را بخورد. همه را وادار کرد کرد تا تمام ماست را بخورند، نهار را که خوردیم به طرف اردوگاه روانه شدیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه