شناسه: 150381

عشق به جهاد

به روایت از اسدالله قربانی : یادم می آید که پسرم محمد می خواست به جبهه برود به روستا آمد و یک شب پیش من بود و گفت : مادر من می خواهم به جبهه بروم من به وی گفتم : پسرم ما تنها هستیم وغیر از شما کسی را نداریم به جبهه نرو امید من به شماست اما ایشان گفت : مادرم امیدت به خدا باشد و ازشما می خواهم که اجازه بدهید تا من به جبهه بروم و از اسلام وکشورم دفاع نمایم به هر حال ایشان مرا راضی نمود و من به پسرم محمد گفتم : بروپسرم در پناه خدا باشی .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه