خواب و رویای دیگران در مورد شهید
یک شب خواب دیدم حسن از بالای کوهی به پایین می آید و تکه پارچه ای دردهانش است وقتی پیش من رسید گفتم : اسلحه ات را چه کردی ؟ گفت : به بچه همسایه دادم و الان می خواهم بروم . گفتم: مگر کجا خدمت می کنی ؟ گفت : در بالای هیمن کوه خدمت می کنم وبقیه بچه هایم همین جا خدمت می کنند.
ثبت دیدگاه