خاطره شماره 1 - شهید محمدرضا فرهادی
مادر شهید « محمدرضا فرهادی » چنین می گوید : هر وقت چهره پسرم محمدرضا رو بخاطر میارم سیمای محمدرضا همراه با لبخندی شیرین بر لبانش در ذهنم مجسم میشه . یه روز در منزل ما جلسه دعا و روزه خوانی امام حسین (ع) بود ، بعد جلسه محمدرضا با همون لبخند همیشگی وارد خونه شد و به من سلام کرد بعدش در مورد رفتنش به جبهه با من شروع به صحبت کرد . بهش گفتم پسرم تو سرپرست مادری و من تنهام ، تو برای چی میخوای به جبهه بری ؟ بمون و همینجا در پشت جبهه خدمت کن . محمدرضا که برای رفتن به جبهه همچنان اصرار داشت گفت : مادر من برای ادامه راه همین امام حسین (ع) که تو براش گریه می کنی و اشک می ریزی به جبهه میرم . من که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم بالاخره برای رفتن فرزندم به جبهه رضایت دادم . در همون ایام بارها وقتی آروم در اتاق محمدرضا رو باز می کردم ، محمدرضا رو در حال گریه میدیدم که در حال قنوت و دعا اشک می ریزه و این جمله رو بارها تکرار می کنه : « اللهم الرزقنی توفیق الشهاده » و بالاخره هم دعای پسرم اجابت شد و محمدرضا مدتی پس از اعزامش به جبهه به شهادت رسید .
ثبت دیدگاه