شناسه: 152019

عشق به جهاد

راوی غلامرضا فروغی نیا: آخرین باری که فرزند علی می خواست به جبهه برود به او گفتم: چون برادرت در جبهه است شما بمان تا او برگردد بعد تو برو؟ گفت: نه پدر می خواهم بروم. چون اگر او در جبهه حضور دارد برای خودش است و اگر من هم در جبهه باشم برای خودم و هیچ موقع دو نفر را در یک کفن نمی پیچند. عمویش هم که آن شب در خانه ی ما بود به او گفت: علی جان پدرت راست می گوید بمان تا برادرت برگردد. اما باز هم فایده ای نداشت چون او راهش را انتخاب کرده بود. صبح بدون این که با او خداحافظی کنم به اداره ی بازرگانی که در آن جا مشغول بکار بودم تقریبا با حالتی قهر با او از خانه بیرون رفتم. نزدیکی های ساعت ده صبح بود که دیدم علی به اتفاق عمه اش آمد تا با من خداحافظی کند وقتی وارد اتاق شد آن قدر چهره اش گشاده و نورانی شده بود که همان موقع به دلم افتاد که این پسر دیگر بر نمی گردد و همان گونه هم شد بعد از مدتی حضور در جبهه خبر شهادتش را برایم آوردند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه