شناسه: 152954

عشق به جهاد

راوی محمد حسن رجبی: پس از گذشت چند روز از اعزام برادران بسیجی و حضور در جبهه و منطقه جنگی ، تعدادی از بچه های همشهری با هم بودیم که هر کدام به گردانهای متفاوتی تقسیم شده بودیم و تا وقتیکه زمان حمله مشخص نشده بود هر روز نزدیک به غروب که بچه ها از فعالیت های نظامی فارغ می شدند ، از گردانهای دیگر بچه های همشهری در موقع معین و محل تعیین شده ای دور هم جمع می شدند ، و بگو بخند و خوش و بشی داشتند . از حال و احوالات رسیده بوسلیه نامه از شهرستان برای همشهریان خود تعریف می نمودند و اخبار پشت جبهه را با هم مرور می کردند . گاهی هم وقایع شخصی خود را بیان می کردند ، خلاصه یک کانون گرم و شادی داشتند و بچه ها کمتر دلتنگ خانه می شدند . شهید عباسعلی غلامیان نیز در این جمع خیلی سر حال و دل زنده بود و با بچه ها شوخی می کرد و گرمی بخش محفل می شد . غلامیان یکی از روزها که شب قبلش خواب دیده بود ، شروع به تعریف خوابش نمودکه : من دیشب پدرم را در خواب دیدم که به من گفت : پسرم شش ماه است که ما همدیگر را ندیده ایم ! و پدرم زمین و راه را آبپاشی می کرد . در این هنگام دو کبوتر سفید بر بلای سرم به پرواز در آمده و مرا به آسمانها بردند ! وقتی این خواب را بچه ها شنیدن ، یکی از آنها رو به شهید غلامیان کرد و گفت : این خواب نشانه شهادت شما است و بهتر است که به عملیات و خط مقدم نروید . شهید با چهره در هم کشیده ای گفت : مگر من برای عروسی و خوشگذرانی آمده ام ؟ ! من آمده ام که تاز اسلام و کشور عزیزم دفاع کنم و با باطل بجنگم !

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه