شناسه: 157816

خواب و رویای دیگران درمورد شهید

حسین به یاد دارم سال 67 بْرج 5 یا 6 بود، شاید یکی دو روز قبل از قبول قطعنامه و قبل از عملیات مرصاد بود و بنده در لشکر ویژة شهدا بودم که این رؤیا را دیدم. رؤیا به این نحو بود که دیدم در کنار نهری هستم و این نهر آب همراه خودش گل های لاله می آورد! در وسط لاله ها سرهای شهدا بود! آن ها به ستون روی آب می چر خیدند! وقتی آن ها روی آب می چرخیدند من خیلی از شهدای بیرجند را میان آن ها شناسایی کردم. شهدا روی آب تبسم می کردند و می رفتند. داخل یکی از این لاله ها نیز شهید احمد صمیمی ترک بود! ـ در زمان حیات برادر احمد صمیمی ترک، ما همدیگر را به نام صدا می زدیم ـ در عالم رؤیا هم من ایشان را صدا زدم و گفتم: احمد، شما چکار می کنید؟ ایشان صبر کرد و از آن حالت گل درآمد و کنار من ایستاد! او خیلی سرحال بود. ـ ایشان در زمان حیاتش سرش بی مو بود ولی در عالم رؤیا سرش مو داشت ـ من به ایشان گفتم: احمدآقا سر شما که مو دارد! گفت:" مگر نشنیده ای که وقتی کسی شهید شد دیگر عیب و نقصی ندارد، افراد ناقص را به آن باغ راه نمی دهند. لذا سر ما مو دارد." من از ایشان سؤال کردم که احمد، راستی لحظة جان دادن برای شما چطور بود؟ آیا سخت بود؟ ایشان گفت:" من اصلاً لحظة جان دادن متوجه نشدم، فقط یک احساس سوزش کردم، بعد دیدم جنازه ام افتاده و خودم دارم از بالا جنازه ام را نگاه می کنم، و ناظر بر جنازه ام هستم و متوجه هم هستم که جنازه مربوط به من است." بعد برادر احمد صمیمی ترک در عالم رؤیا به من گفت:" هر جا که جنازه ام را می بردند، خودم شاهد جنازه ام بودم و آن را می دیدم، در معراج و ... تا این که جنازه ام را به بیرجند آوردند و تشییع نمودند." بعد گفت:" در روز تشییع جنازه ام هر چه به مادر و خواهرم می گفتم: شما گریه نکنید، ایشان توجه نمی کردند و صدای مرا نمی شنیدند! " بعد گفت:" فقط موقعی که جنازه ام را داخل قبر گذاشتند، کمی احساس ترس کردم و گفتم: مثل این که اینجا می خواهد یک مسئلة دیگری اتفاق بیفتد! " من به ایشان ( برادر احمد صمیمی ترک) گفتم: الآن چه می کنی؟ ایشان گفت:" ما الآن در یک باغی هستیم که داخل این باغ قصرهایی است که متعلق به ما است." بنده آن زمان درگیر کار بنایی بودم. بعد برادر احمد صمیمی ترک به من گفت:" شما این دنیا را رها کن. چرا به کار دنیا چسبیده ای؟ بیا ببین چه باغ ها و چه قصرهایی برای ما ساخته اند که همه متعلق به ما است." بعد برادر احمد صمیمی ترک در عالم رؤیا به من گفت:" هنوز من نتوانسته ام آن باغی را که متعلق به بنده است به خاطر وسعتی که دارد، بگردم! " من به ایشان گفتم: الآن چه می کنی؟ گفت:" این ها شهدا بودند که می رفتند، ما هم داریم می رویم." بعد نگاه کردم و دیدم که شهدا هنوز دارند می آیند و رو به اتمام هستند! گفتم: احمد این ها چه شدند شهدا تمام می شوند! گفت:" دیگر جنگ می خواهد تمام بشود." بعد گفت:" این شهدا که پشت سر هستند، شهداءِ آینده هستند! " بنده توجه نکردم که چه کسانی بودند ولی وقتی به یکی از آن ه دقت نمودم دیدم شهید صفرعلی رضایی است که آن موقع زنده بود و جانشین گردان نیز بود، میان گل هاست! بعد شهید رضایی به من گفت:" برو به خانه بگو که من رفتم." صبح که شد اتفاقاً داشتم می رفتم تا رؤیایی را که دیدم برای آقای رضایی بگویم، که متوجه شدم خود آقای رضایی نیز دارد به طرف من می آید. خوابم را برای ایشان تعریف کردم. وقتی آقای رضایی به من رسید یک خنده ای کرد و گفت:" ما هم توی آن ها هستیم." بعد صورتش برافروخته شد! من گفتم: نه آقای رضایی، شما از کجا می دانید! گفت:" آن گل هایی که شما دیدید، ما هم دیدیم." خیلی عجیب بود! بعد ایشان گفت:" من هم سرم را توی گل ها دیدم، ما هم توی این ها هستیم، جنگ هم رو به آخر است." اتفاقاً ایشان گفت:" گل من آن آخری ها بود." متأسفانه شهید رضایی طبق گفتة خودش جزو آخرین شهدای حملة مرصاد بود. موقعی که در عالم خواب برادر صمیمی بنده را سفارش می کرد که دل به دنیا نبند و دنیا را رها کن،چرا خودت را درگیر دنیا کرده ای؟ واقعاً شاید یک پیام داد برای همة ماها که دل به دنیا بستن و دنیاطلبی و علاقه به دنیا، انسان را محروم می کند. من در عالم رؤیا به برادر احمد صمیمی گفتم: من هم دوست دارم بیایم جای شما، من فقط از دو چیز می ترسم، یکی سختی جان کندن و دیگر این که من علاقة زیادی به دخترم دارم و تازه یکی دو ماه است که دخترم به دنیا آمده است. ایشان گفت:" اتفاقاً کسی که در راه خدا کشته شود، سختی جان کندن را احساس نمی کند." ایشان برای علاقه به دخترم نیز گفت:" اتفاقاً همین جایش مْضر است، واقعاً همین حْب به دنیا و فرزندان یا به هر چیزی که انسان علاقه داشته باشد، انسان را از فیض الهی محروم می کند. آنچه که اصل است این که ببینیم خدا از ما چه می خواهد." وقتی ایشان در عالم خواب به من سفارش می کرد:" که شما رها کنید دنیا و دلبستگی به دنیا را و بیایید ببینید این قصرها و باغ هایی که به من دادند، داخل این ها را به خاطر وسعتی که دارند من هنوز نتوانسته ام بروم و بگردم! " ما واقعاً افسوس می خوریم که نتوانستیم با آن ها برویم، امید ما این است که چون در جبهه با شهدا بودیم آن ها مه را شفاعت نمایند و انشاءا... از شفاعت شهدا محروم نباشیم. به این شکل بود که شهید صمیمی هم پیام اتمام جنگ را داد و هم خبر شهادت رزمنده ای دیگر را و هم توصیه هایی به ما کرد که می گفت:" دنیا را رها بکنید." می بینیم که شهدا چقدر جایگاهشان رفیع است که متأسفانه سعادت نداشتیم که به آن ها برسیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه