خاطره شماره 10 - شهید احمد صمیمی ترک
به یاد دارم فردای روزی که فرزندم احمد به جبهه رفت خواب دیدم که یکی آمد و به من گفت : پا شو گفتم : پدرش را بلند کنید گفت : نه باید مادرش را بلند کنیم ، پاشو من نیم خیز شدم . گفت : نه بلند شوید گفتم : شما که هستید ؟ گفت : من رسول خدا هستم . من زود بلند شدم و ایستادم . گفت : نگاه کن خواهر تو باید به یک مسافرتی بروی گفتم : من پول ندارم . همینطور خدا شاهد است گفتم : ما پول نداریم که به زیارت برویم چرا تا مشهد می توانیم برویم گفت : نه به زیارت ائمه نمی روی یک جایی می روی که تا عمر باشد همیشه آنجا باشید . از خواب که بیدار شدم بعد به منزل آقایی رفتم و خوابم را برای ایشان تعریف کردم . آن آقا گفت : پسرت شهید می شود . اتفاقاً بعد از این خواب فرزندم احمد برایمان نامه نوشت و تلگراف زد بعد از آن هم با من تلفنی صحبت کرد . من با تلفن به او گفتم من چنین خوابی را دیده ام . احمد گفت : خوش به حالت که چنین خوابی را دیده ای من همچنین راهی را می خواهم بروم بعد گفت : مادر از من راضی باشید که شاید من برنگردم از خواهر بزرگترم مواظبت کنید که جای مرا بگیرد .
ثبت دیدگاه