شناسه: 157852

عشق به جهاد

راوی َاحمد صمیمی ترک: به یاد دارم یک روز صبح زود فرزندم احمد گفت : زودتر نمازمان را بخوانید و غذا بخورید ، باید اول صبح به یک جایی برویم . گفتم : مامان ، می خواهم غذا درست کنم که موقع برگشت گرسنه نمانیم ، بابات گناه دارد . احمد گفت : نه ، اینجا واجبتر است که ما برویم . گفتم : خیلی خوب . بعد که کتابهایش را برداشتم تا مرتب کنم ، گفت : مامان ، کتابهایم را جمع کن ، من دیگه درس نمی خوانم . من هم کتابهایش را برداشتم جمع کردم . فرزندم احمد خوشحال شد و گفت : مامان ، اگر یک روزی یک جایی برویم تو برای من رضایت می دهی ، چون امضا نداری برایم انگشت می زنی ؟ گفتم : ده جاهم انگشت می زنم ، مامان که از من ناراحت نباشی چون من انقلاب را دوست دارم . او دست و صورتم رابوسید و گفت : قربان همچه مادری .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه