ناظر و شاهد بودن شهید بر امور
به روایت از ن.م نورسی : چند وقت پیش مشکل لاینحلی برای من پیش آمده بود . در فکر بودم که برای حل آن چه کار کنم یک شب جمعه که از مزار شهدا برگشتیم در اتاق روبروی عکس دایی ام نشستم ، با لحن پر خاشگرانه ای گفتم : شما چطور دایی هستید که مرا فراموش کردید . من چند وقت است که به خاطر همین مشکل عذاب می کشم . ولی یکبار نیامدید بگویید چرا ناراحت هستی چرا غمگینی ؟ چه کارت هست خیلی با درد دل کردم . بعد مشکلم را به او گفتم. همانطور که گریه می کردم خوابم برد در خواب دایی ام را دیدم که با لباس بسیار زیباو تمیز و با چهره نورانی آمد هادیه و مهدیه را روی پایش گذاشته بود کلی با همدیگر صحبت کردیم . وقتی می خواست بلند شود و برود .گفتند : ناراحت نباش مشکلی که دیشب در مورد آن بامن صحبت کردی حل خواهد شد به خدا توکل کن . بعد ازیک هفته مشکل من حل شد .
ثبت دیدگاه