عشق به جهاد
به روایت از سید اسماعیل رضوی : روزیکه مهدی برای اولین بار می خواست به جبهه برود تمام افراد فامیل و خانواده مجلس توده تشکیل داده و هر یک سخنی می گفت : مادر و دیگر افراد خانواده اش گریه کنان از وی می خواستند که از این اقدام صرف نظر کند . ولی او که سیمای ملکوتش نور و جلوه ای خاص یافته بود اضهار داشت که ماندن امکان ندارد ولی قول می دهم مجدداً باز گردم و سپس در حالی که قلبش مالامال از شعف بود رهسپار جبهه شد که البته در این سفر به توفیق الهی پس از چندی بازگشت و در عملیات خیبر نیز فعالیت گسترده ای داشته است . روزی که فرصتی دست داد و با هم تنها شدیم از خاطات جبهه سخن به میان آمد . در آن روز وی از ماجرای هولناکی پرده برداشت. ماجرای اسیرشدنش به دست عراقیها و بالاخره پس از تحمل زجر فراوان موفق به فرار شدنش را به وی گفت با روحیه حساس و عاطفی که خانواده ام دارند نمی توانم برایشان از همه ماجراهای طی عملیات چیزی بگویم چون می ترسم در اعزامهای بعدی مانعم گردند وی گفت در آخرین باری که به جبهه رفتم چون قبل از حرکت درگیریهای خانوادگی همچون زایمان همسرم و اصرار و پافشاری مادرم و خانواده ام مبنی بر اینکه این دفعه از عزیمت صرف نظر کنم و مصائبی از این قبیل باعث شد که چند رزوی حرکتم به تعویق بیفتد لذا موقعی که به اهواز رسیدم نیروها را برده بودند خط و من بدون اینکه اسلحه تحویل بگیرم خودم را به سرعت به نیروها رساندم و بعد از اینکه موفق به گرفتن چند خاکریز شدیم اسلحه به دستم افتاد نبردها ادامه داشت تا اینکه من و 11 نفر دیگر از برادران به طرز غافلگیرانه اسیر شدیم یکی از افسران عراقی ما را روی زمین در کنار خاکریز درازکش نموده و به تانک اشاره کرد از روی ما رد شود و ما را به شهادت برساند در همین موقع به یاد مادرم افتادم و سوگندی که هنگام وداع یاد کرده بودم و تاکید نموده بودم که برخواهم گشت . با خود گفتم ای خدای بزرگ .... با آنکه آرزوی شهادت دارم ... ولی تو را به عظمت خودت اینبار مادر و خواهرم ناامید نکن من به آنها قول باازگشت داده ام خداوندا من لایق شهادت نیستم لااقل این دفعه مرا از چنگ این کافران نجات بده در همین موقع بود که گویی ندای استمدادم را خداوند شنید زیرا یکی از دوستانم با کلتی که در زیر لباسش بود به طرز معجزه آسا سرهنگ عراقی را به هلاکت رساند و همه ما فرصت را غنیمت شمرده و پا به فرار گذاشتیم بعد از 3 شبانه روز پیاده روی به امید خدا به نیروهای خودی رسیدیم. 48 ساعت بعد از رسیدن در قرارگاه جدید هنگامی که مشغول مبارزه بودیم شیمیایی شده و به بیمارستان تهران انتقال یافتیم.
ثبت دیدگاه