شناسه: 167567

عشق به جهاد

خاطره ای از مادر شهید: سالهای اول جنگ بود. اسماعیل حدود 10 سال داشت. روزی از بلندگوی مسجد اعلام کردند کسانی که می خواهند به جبهه کمک می توانند هدایای خود را به مسئول جمع آوری در مسجد تحویل نمایند. اسماعیل با عجله به خانه آمد و گفت: مادرجان شما نمی خواهید به جبهه کمک کنید. مبلغ 500 تومان از چرخریسی پس انداز داشتم، به ایشان دادم. گفت: مادر اگر می توانید پول بیشتری به جبهه کمک کنید. گفتم: چون پدر شما نیستند از پول ایشان اجازه ندارم. به جبهه کمک کنم، که با این جواب اسماعیل قانع شد، و گفت: این بهترین پولی است که شما از دسترنج خود به جبهه می فرستید. به مسجد رفت و بعد از تحویل دادن به خانه برگشت و گفت: مادرجان! کی باشد که بزرگ شوم و به جبهه بروم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه