شناسه: 167568

ملاقات پدر و فرزند در جبهه

به روایت از محمد دهقانی : سال 1365 جبهه بودم. هنگامی که مرخصی آمدم، متوجه شدم اسماعیل دوره آموزشی را گذرانده و به جبهه اعزام شده است. وقتی به جبهه برگشتم همزمان با کربلای 4 بود. اسماعیل و دیگر دوستانش بعد از عملیات به پادگان حمیدیه برگشته بودند. به ملاقات آنها رفتم. او خیلی خوشحال بود و می گفت: در عملیات کربلای 4 شرکت کردیم و صحنه هایی را که قبلاً شنیده بودم با چشم دیدم، ایشان بی سیم چی بود و از کارش احساس خشنودی می کرد، ساعات بسیار خوشی را در کنار فرزندم و سایر دوستان سپری کردم. لحظه خداحافظی فرا رسید. صورت بر صورتش گذاشتم گونه هایش را بوسیدم و برای آخرین بار لبخند معصومانه او را تماشا کردم. سپس به مقر خویش برگشتم. به دستور فرماندهی برای شرکت در عملیات آماده می شدیم. ساعاتی بعد عازم خطّ مقدّم شدیم. پشت خاکریز منتظر دستور حمله سنگر گرفته بودیم که برای سرکشی از نیروهای تحا امر خود از سنگر خارج شدم. در این هنگام بود که تیر کالیبری از طرف دشمن به پای راستم اصابت کرد. احساس کردم زمین از زیر پایم کشیده شد. آرام نشستم. فرمانده گروهان آقای رجب اهل کاشمر را صدا زدم. ایشان دستور داد تا بدون سر و صدا به پشت خط منتقل نمایند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه