عشق به جهاد
به روایت از بتول توسلی : حسین یک روز آمد و به من گفت: مادر من می خواهم به جبهه بروم. من گفتم خوب مادر جان برو. وقتی برای ثبت نام رفته بود با حالت گریه برگشت از او پرسیدم: چی شده؟ او گفت: چون سن من کم بود اسم من را ننوشتند. من به او گفتم: ناراحت نباش من خواب دیدم تو رفتی به جبهه و شهید هم شده ای و این برای او قوت قلب شد. بالأخره بعد از 6 ماه او را قبول کردند و او خیلی خوشحال آمد و گفت: مادر اسم من را نوشتند و به جبهه رفت.
ثبت دیدگاه