شناسه: 168409

اعتقاد به ولایت

قبل از آخرین دفعه ای که به جبهه اعزام شود من جهت مداوا به پزشک مراجعه کردم دیدم حسین با برادرش وارد مطب دکتر شد. گفتم: حسین چرا آمدی؟ چکار داری؟ گفت: مادر کارت تمام شده. گفتم: بله. گفت:مادر بیا من با شما چند کلمه حرف دارم. بعد گفت: مادر مرا بیشتر دوست داری یا خدا را؟ مرا دوست داری یا فاطمه زهرا (س) را؟ گفتم: فاطمه زهرا (س) را. گفت: مادر اگر ظهر عاشورا بودی به هل من ناصر حسین لبیک می گفتی یا نه. گفتم: بله. بعداً گفت: دوستم صابری گفته که دیشب از تلویزیون اعلام کردندکه امام (ره) فرموده اند: از جوانان می خواهم که به جبهه بروند و حالا من می خواهم به هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویم. من گفتم: تو صبر کن تر کش دستت را در بیاورند بعد می روی. خندید و گفت: این ترکش بلیط بهشت و تذکره کربلاست. گفتم : با پدرت مشورت کنیم ببینیم او چه می گوید. بعد که صحبت کردیم موافقت شد که برود حسین با خوشحالی گفت: حالا که موافقت کردید و مرا به جبهه می فرستید فردای قیامت پیش فاطمه زهرا (س) رو سفید خواهید بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه