خاطرات جنگی
به روایت از معصومه خزایی : یکی از خاطراتی که همسرم حاج ابراهیم خزائی در آخرین مرخصی اش برایم تعریف کرد این بود که پس از آغاز عملیات فتح المبین و پیشروی رزمندگان اسلام و بعد از اینکه خود را تثبیت کردند هر کس جداگانه برای خود سنگری حفر می کرد سنگر من تمام شد و در حال استراحت بودم که از رادیوی یکی از برادران که در مجاورت من سنگرش را حفر کرده بود به گوش رسید که خبر پیروزیهای رزمندگان را پخش می کرد . صدا زدم برادر مجیدی رادیوی خود را بلند تر کن تا ما هم بشنویم و او در جواب گفت : صدای رادیو از این بیشتر نمی شود بلند شدم تا به سنگر آنها بروم که ناگهان صدای صوت گلوله ای را شنیدم سریعا به داخل سنگر خیز برداشتم که احساس کردم دنیا تیره و تار شد و چیزی نفهمیدم . بعد از اینکه گرد وخاک ها خوابید و کمی حالم بهتر شد متوجه شدم که فقط سر یکی از دوستانم از خاکریز بیرون است با کمک برادران از زیر خاک بیرون آمدم و به طرف سنگر برادر مجیدی و قرقی رفتم که دیدم آنها بر اثر شدت انفجار قطعه قطعه شده اند . خیلی ناراحت شدم چون صدای خنده آنها هنوز در گوشم زنگ می زد و بیشتر به خاطر اینکه خداوند مرا لایق شهادت ندانسته بود ناراحت بودم .
ثبت دیدگاه