شناسه: 169723

عشق به جهاد

به روایت از ابوتراب جوانی : یا دم هست وقتی همکار و دوستم حاج ابراهیم خزائی قصد داشت به جبهه اعزام شود دو برادر و پدر خانم ایشان در جبهه حضور داشتند به همین خاطر من و دیگر همکاران مانع او شدیم و گفتیم : بگذارید یک نفر از آنها برگردد سپس شما به جبهه بروید که خانواده ات مشکل نداشته باشند ولی ایشان می گفتند می ترسم جنگ تمام شود و من از فیوضات آن بی بهره بمانم . زمان اعزام فرا رسید و نیروهای قاین به طرف مشهد حرکت کردند و ما که از رفتن او جلوگیری کرده بودیم با هم به محل کار خود در تعاون برگشتیم . ایشان دائما افسوس می خورد و می گفت : ای کاش من هم با آنها می رفتم آن روز وقتی ساعت کار تمام شد و ما به روستا برگشتیم . آخرها ی شب یادداشتی برای من آوردند و در مورد کار های تعاون برایم توضیح دادند و در پایان نوشته بودند من نمی توانم تحمل کنم و باید بروم . ایشان با وسیله ای کرایه ای به مشهد رفته و از آنجا با نیروها به طرف منطقه حرکت کردند که در بین راه ا توبوس آنها با تانکر حامل سوخت تصادف کرده و به شهادت می رسند .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه