شناسه: 172284

امدادهای غیبی

به روایت از حسین محمود آبادی : یک خاطره ای را محمّد درویشی این گونه نقل می کرد : در یکی از روزها برای شناسایی تعدادی از شهداء همراه با یک خانوادة شهید وارد سردخانه شدیم و پیکر مطهّر شهداء را یکی به یکی شناسایی می کردیم . وقت برگشتن من بالای سر شهید ایستاده بودم و نگاه می کردم که در همین حین درب سردخانه بسته شد . وقتی نگاه کردم دیدم همه رفته اند و کسی نیست . من تنها با این شهداء مانده بودم . سردخانه هم سرد بود ، هرچه درب سردخانه را می کوبیدم کسی درب را باز نمی کرد . وقتی دیدم چاره ای ندارم و باید در سردخانه بمانم . برای اینکه یخ نزنم شروع به راه رفتن کردم . بعد از گذشت چند دقیقه ای متصدّی سردخانه برگشت . نمی دانم برای چه کاری آمده بود به محض اینکه درب سردخانه را باز کرد و مرا دید که آنجا ایستاده ام فرار کرد . من هم پشت سرش رفتم . یک دفعه دیدم در محوطه دارد سر و صدا می کند و فریاد می کشد .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه