عشق به جهاد
به روایت از سکینه حسنی : علیرضا بیست و چنج سالش شده بود . آخرین باری که به مرخصی آمده بود . از او خواستم که به جبهه نرود تا مقدمات دامادیش را فراهم کنم و گفتم : یکی از بهترین دخترهای فامیل را برایت در نظر گرفته ام . سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت : من دو سید دیگر در یک سنگر بودیم من و سید علیرضا رحمتی قالی با خان . وقتی کاتیوشای دشمن به سنگر خود برده سید علیرضا رحمتی را به بهشت برود . خونش را به صورتم مالیدم و عهد کردم که انتقامش را بگیرم و. خون زیادی از جمل مجروحان و شهیدان بر لباس من به امانت مانده است . من جواب این امانت ها را چگونه بدهم ؟ گفتم : خوب ازدواج کن بعد به جبهه برو . گفت : نه ازدواج دلبستگی می آورد . می ترسم دلبستگی مرا از جبهه باز دارد .
ثبت دیدگاه