اولین اعزام
به روایت از غلام حسین جوادی واشان : یادم هست روزی که فرزندم احمد جوادی می خواست به جبهه برود من مریض بودم و در زیر لحاف دراز کشیده بودم که از زیر لحاف دیدم او دارد موهای سرش را شانه می کند و با خود می خندد وقتی به پشت سرش نگاه کرد دید من او را نگاه می کنم باز هم خنده ای کرد و آمد دست مرا بوسید و بعد خداحافظی کرد و وقتی می خواست برود دوباره برگشت و آن نگاه آخرش را کرد رفت و از عشقی که به جبهه داشت تا سر کوچه که ماشین اعزام به جبهه ایستاده بود را دوید.
ثبت دیدگاه