خواب و روياي شهادت
راوی حسین محمود آبادی: در یکی از عملیاتها، مسیری که ما می خواستیم عملیات کنیم، شهر دربندی خان عراق بود. بالای یک ارتفاع بلندی به نام 2519 باید ساعت ها راهپیمایی می کردیم تا به هدف برسیم. مسیر خیلی طولانی بود. دو دفعه شهید جابری رفت و دو سری هم من را مأمور کرد. گفت: حسین، من از نزدیک رفته و آنجا را دیده ام. شما هم برو ببین. اگر ما کشته بشویم بچه های مردم حیران نمانند. من با بچه های اطلاعات رفتم و بررسی کردم. شب عملیات من یک خوابی دیدم سپس بیدار شدم، دیدم شهید جابری آنجا نماز شب می خواند. من نیز بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز خود را خواندم. سپس به شهید گفتم: شما در تعبیر خواب چگونه اید؟ گفت: نکند خواب دیدی؟ گفتم: بله. گفت: من هم خواب دیدم. شهید جابری گفت: خوابت را بگو. گفتم: بین ارتفاع بلند در یک رودخانه که سنگهای بلندی بود و شهید رضوی هم آنجا بود دستم را سوز گرفت. موقعی که دستم را بالا گرفتم یک ماری انگشتم را داخل دهانش گرفت، مار را فشار دادم تا انگشتم را رها کنم ولی ول کن نبود. همینطور که دستم را کشیدم، دیدم پوست دستم هم دارد کنده می شود. دیدم فایده ندارد. زیر سنگ کردم و زدم. گفتم حتما مار مرده، دیدم باز دستم سوز گرفت. بلند کردم دیدم سر مار قطع شده ولی هنوز روی دستم چسبیده و کنده نمی شود. گفت: حسین، سر مار را قطع می کنی، ولی دوبار زخمی می شوی. بعدا من اصرار کردم و گفتم حالا من خوابم را تعریف کردم، شما نیز خوابت را بگو. گفت: باشد بعدا برایت تعریف می کنم. بعد از دو روز به شهید جابری گفتم: بحث عملیات و شهادت است خوابت را برایم تعریف کن. اگر بحث شهادت است، می گویم ولی همه اش را برایت تعریف نمی کنم. سپس چنین تعریف کرد: حسین، روی یک جیپ آهو دوتایی عقبش نشسته ایم، راننده ای ندارد، از بالا سرازیر شدیم پایین قله. هر چه فریاد می زنیم، خلاصه کسی نیست که ماشین را نگه دارد، بعد گفت: رسیدیم روی کفی و ماشین ایستاد و بقیه خواب را نگفت. هرچه اصرار کردم تعریف نکرد. بعد متوجه شدم. ایشان خواب شهادتش را دیده بود. یعنی خواب شهادتش را قبل از عملیات، چرا که بچه ها می گفتند: آمده بود و به خانواده اش زنگ زده بود و خواب را به آنها گفته بود.
ثبت دیدگاه