شناسه: 175512

شجاعت و شهامت

راوی حسین محمود آبادی: در عملیّات والفجر 3 بنده توفیق پیدا کردم به اصرار فرماندة گردان به عنوان فرماندة گروهان در گردان ولی الله مشغول خدمت شوم . روز قبل از عملیّات ما با نیروهای گردان خطّ مقدّم رفتیم . موقع غروب خورشید بود که شهید الله یار با یک کوله پشتی روی شانه ،‌سر ستون حرکت می کرد دیدیم یک تعداد از بچّه های آموزشی و مربّی ها پشت سر ایشان با یک حالت خیلی نظامی وار دارند از درّه بالا می آیند . وفتی به ما رسیدند باهم دیگر احوالپرسی کردیم و یکدیگر را بغل گرفتیم . بعد من گفتم : آقای جابری شما کجا ،‌اینجا کجا ؟ اینجا ماشاء الله نیرو زیاد است چرا شما ؟ ایشان گفتند : ما به شما مأمور شدیم . آماده ایم تا هرکجا بگوئید ما در خدمت شما باشیم . وقتی این حرف را شنیدم واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم . گفتم : خدایا منئ کجا و این بزرگوار کجا . ما کجا و این نیروهای مخلص ایثارگر کجا ! بعد من گفتم : شوخی می کنید ؟ نه ، جدّی می گویم . ما مأمور به گروهان شما شده ایم . من گفتم : از همین الان التماس دعا داریم . گفت : چطور ؟ گفتم : وقتی شما هستید ما کاره ای نیستیم . لذا ما تحت فرمان شما هستیم . گفت : اصلاً اینجوری نیست . شما بگوئید کجا بروم و چکار بکنم ، اصرار خیلی شد . ایشان گفتند : شما فرمانده گروهان هستید و ما نیروی شما هستیم . هرکار کردم فایده نداشت . در نهایت اصرار کردند نیروهائی که آورده ام را معرّفی کنید به جاهائی که می خواهند بروند . ما آنها را به دسته ها معرّفی کردیم و خود شهید جابری ماند . شب موقعی که عملیّات شروع شد ، خیلی اصرار کردم که آقای جابری آنجا در مقرّی که داشتیم بماند ، ولی فایده ای نداشت . ایشان اینقدر به من اصرار کرد که عملیّات برود تا اینکه بالاخره حاضر شدم ایشان را با یک دسته به تپّة 343 بفرستم . من هم با ایشان حرکت کردم . عملیّات شروع شده بود و در آن شب تنها ارتفاعی که سقوط کرد و عراقیها به درک واصل شدند همین قلّة 343 بود . ایشان آنچنان رشادت و ایثارگری از خود نشان داده بود که وقتی بچّه ها تعریف می کردند می گفتند : ما زیر ارتفاع ، نزدیک سلاح نیمه سنگین دشمن رفتیم ، دوشیکا و دولول داشت کار می کرد و با آنها آدمها را درو می کردند . بطوریکه به محض شلیّک نمودن همه زمین گیر شدند و ما دیدیم شهید بزرگوار آقای جابری همانجا ایستاده بود و نعرة الله اکبر می کشید . خلاصه بچّه ها یکی یکی بلند شدند و حرکت کردند . اوّلین کسی که بر سر آن آدمی که پشت سلاح بود زد این شهید بزرگوار بود . رفت وارد خاکریز آنها شد و تک تکشان را درو کرد . من در حالی به ایشان رسیدم که 7 الی 8 نفر از ما بیشتر نمانده بود . بقیّه یا مجروح شده بودند یا زمین گیر . همه جا با مقداری فاصله پشت سر ایشان بودم به سنگر که رسیدیم ، یک عراقی هم شکل و قیافة خود شهید جابری باهم روبرو شدند و دست به یقه . شهید جابری اسلحه را گذاشته بود روی سینة این عراقی می گفت : اسلحه ات را بیانداز . وقتی دید او مقاومت می کند ، شهید جابری ماشه را چکاند امّا فشنگهایش تمام شده بود ،‌ تا آمد که خشاب را عوض کند ، عراقی یک تیری به بازوی سمت راست او زده بود و ظاهراً برادر بزرگوارمان آنجا می افتد . نمی دانم آن عراقی را نیروهای دسته زدند یا خود شهید برادر جابری . بلافاصله نیروها از آن منطقه برمی گردند ، چون که ما نتوانسته بودیم روی ارتفاع سمت چپ و راست را پاکسازی کنیم . شب ساعت 2 یا 3 نیمه شب برگشتیم ، شهید جابری را که مجروح شده بود به اورژانس منتقل کردیم و شب بعد آن ارتفاعات را مجدّداً گرفتیم .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه