شناسه: 175518

جهاد با نفس

راوی محمد باقر نوری: من از نهبندان به بیرجند آمده بودم . برادر شهید جابری اصرار داشت که برویم سپاه بنا بر این رفتیم . بعد از معارفه با شهید نزدیک ظهر شد سریعاً وضو گرفتیم و نماز جماعت بر گزار شد موقع غذا خوردن برادر شهید مقداری پول از جیب خود بیرون آورد و گفت : بروید غذا تهیه کنید تا یک نهار فصلی بخوریم . من متوجه شدم که شهید جابری عصبانی شدند . اشاره به برادرش کردم . شهید جابری گفت : هر کس که به این غذا اکتفا می کند بیاید و رفتیم یک تکه نان برداشتیم و خوردیم . سپس شهید گفت : ما نیامده ایم که شکم چرانی کنیم ! هر روز غذای ما همین بود است . ما آمده ایم که شکمی را سیر کنیم و کسانی را از گرفتاری نجات دهیم .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه