شناسه: 188331

خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

راوی اعظم نجفی : صدای در را که شنیدم رفتم تا در را باز کنم . وقتی در را را باز کردم پدرم را دیدم . خیلی خوشحال شدم. خودم را به پدرم نزدیک کردم تا او را در آغوش بگیرم. اما هرچه من جلوتر می رفتم ایشان لحظه به لحظه دورتر و دورتر می شد. پدر نرو ، پدر نرو برگرد . می خواهم تو را به آغوش بکشم ولی فایده ای نداشت چرا که او رفت و دیگر او را ندیدم . ناگهان از خواب شیرین بر خاستم. از این که آن جریان را در خواب دیده بودم ناراحت شدم . مادرم را بیدار کردم و گفتم مادر چرا پدر آمد و بعد رفت . مادرم من را در آغوش گرفت و گفت : دخترم پدرت نزد خداوند زنده است و روزی می خورد . تو باید افتخار کنی که پدرت این راه را انتخاب کرده و باعث افتخار ما شده است .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه