شجاعت و شهامت
راوی محمد رجب زاده: آهوی تیر خورده فرمانده گردان بود. قدی نسبتاً کوتاه داشت امّا پر از چالاکی و لبریز از ایمان بود. دم دمه های غروب آماده باش حمله را ابلاغ کرد و به توجیه بچه ها پرداخت نقشه منطقه و راه عبور را نشان داد و آن چه را لازم بود با محبتی آمیخته با خوشحالی بیان کرد. والفجر 9 بود که نیمه شب از جبهه مریوان آعاز شد فرمانده جلوتر از همه حرکت می کرد تکبیر می گفت: و نیروهای تحت فرماندیش را به یورش بردن بر دشمن و امان را از او گرفتن تشویق می کرد. ساعتی پس از شروع حمله دستش تیر خورد پشت سرش حرکت می کردم. مرا صدا زد: پارچه ای به من داد تا دستش را محکم ببندم. وقتی دستش را بستم از او خواهش کردم مدتی استراحت کند یا به پشت خط برگردد. امّا از من اصرار بود و از او انکار. افکار با صلابتی دو چندان حمله را ادامه داد مثل آهوی تیرخورده کوههای بلند مریوان را در می نوردید و نیروها را به پیشروی فرا می خواند. بچّه ها نیز همدوش او جلو رفتند و از فریادهای صلوات و تکبیرش روحیه می گرفتند. روحیه معنویت خیزش چنان وجدی در بچّه ها ایجاد کرده بود که هیچ مانعی آنان را از رفتن باز نمی داشت. اگرچه گاه گاهی، رزم آوری نقش بر زمین می شد. روشنایی صبح خنجروار بر فرق تاریکی فرود می آمد. مدتی بود که صدایش را نمی شنیدم و جهت حضورش را تشخیص نمی دادم. تا این که برق نگاه صبح، در کمرش یک شیب تند لحظه ای او را به تماشای چشمانم گذاشت. خوشحال شدم خود را به سرعت جلو کشیدم تا عطر مصاحبتش سرمست شوم. لحظه ای از این دیدار او نگذشته بود که آوای (یاحسین) بلندش کوه ها را به هم صدایی خواند. عقاب وار خود را رساندم. ترکش خمپاره ای سر و قامتش را به خون نشانده و پهلوی او را دریده بود. با چیفه ام پهلویش را محکم بستم و او را سینه چسباندم. به سختی چشم هایش را گشود و عاجزانه از من خواست تا او را رها کنم و به تعقیب دشمن بپردازم. اما چون حالتش را مساعد ندیدم، رهایش نکردم. لحظاتی بعد، در حالی که لبهای تب خال بسته اش به مناجات خدا می جنبید در دامانم چشم از جهان فرو بست و به قرب حق پر کشید تا زندگی سبز و همیشه شادمانه خود را از سر بگیرد و همنشین سالار و سرور شهیدان باشد
ثبت دیدگاه