شناسه: 192850

خاطرات نحوه مجروحیت

به روایت از محمد فنودی : سوختن چادرها و تداعی روز عاشورا ( چگونگی قطع دست ) وقتی در تابستان 62 بعد از پایان عملیات ولفجر 3 در فتح مهران که با هم شرکت داشتیم مستقیمأ از جبهه به بیمارستان قائم ( عج ) مشهد به دیدار ایشان رفتم پدر و مادرم و خانواده ام نیز از خوسف آمده بودند وقتی ایشان را در بیمارستان دیدم ، دیدم دست راستشان از کتف قطع است و زخمایی هم در بدن دارند که وقتی احساس ناراحتی کردم ایشان گفتند چیزی نیست و مرا دلداری دادند مه با پدرم هم همینطور بر خورد کرده بودند که پدرم چون شنیده بود یکی از ما دو نفر زخمی شده بدون مقدمه و آدرس به مشهد آمده بود و بعد از زیارت جریان را به نگهبانان آستان قدس می گو یند که بعد از تماس با بیمارستان ها به او می گویند که پسر بزرگ شما حسن فنودی زخمی شده و در بیمارستان قائم مشهد هست و محمد سالم است که ایشان با سختی و عجله به مشهد آمده بود که خود داستانی دارد خواندنی که از آوردن آن عاجزم ( با توجه به اختصار نویسی ) و جریان زخمی شدن ایشان چنین بود که بعد از حرکت از کنار رودخانه کنجان چم مهران جهت شرکت در عملیات والفجر 3 با هم اعزام شدیم که من آنجا معاون گروهان بودم در گردان والنازعات و من و شهید در دو گروهان جدا از هم بودیم چون من قبلا به دوستان و مسئولین سفارش کرده بودم که برادرم حسن فنودی، طوری برنامه ریزی و سازماندهی کنید که در گروهان ما نباشد و بعد از شکستن خط دشمن در تابستان 62 ( والفجر 3 ) جهت استراحت به چادرهای نزدیک خط آمدیم که سحر رسیدیم و برای صبهانه آمده می شدیم که دیدیم هواپیماها تردد می کند و نزدیک ظهر هم برای آخرین بار هوا پیما های عراقی به چادرهای ما حمله کردند مه در آنجا ایشان دست راستشان از کتف قطع می شود و من آنجا نفهمیدم زخمی شده اند و بعد از آن که به چادرها رسیده بودیم خبر دادند که به خط دشمن پاتک زده و پاتک دشمن سنگین بوده و باید به خط برگردیم که در این حال تعدادی به خاطر زحماتی که برای فتح مهران کشیده بودند با پای پیاده به طرف خط می دویدند در حالی که گریه می کردند چون برای شکستن خط دشمن و فتح مهران خون داده بودند و متأسفانه در همین حال بعدادی جلوی چادر فرمانده گردان جمع شده بودند و می گفتند ما عملیات کرده ایم و باید به شهر ودیارمان برگردیم و من چون معاون گروهان بودم به من گفتند که لیست را بخوانید تا نیروها بیایند و وسایلشان را بردارند و دوباره به خط برگردند من گفتم: با توجه به آمدن هواپیماهای عراقی برای شناسائی خطر ناک است هر کس سلاحی را بردارد و با هم عوض کند که تجمع خطر ناک است و وقت می گیرد ولی گفتند : لیست را بخوانید که ضمن خواندن اسامی و گرفتن هواپیماهای عراقی حمله کردند و چون هوای شب تاریک شد تعدادی شهید و زخمی شدند که صدای ناله مجروهان بلند بود و همه هراسان ائمه را صدا می زدند و جهت حفظ جان به غارها پناهنده شدند در حالی که چادرها می سوخت و مهمات صدای انفجارشان پر دود و هوا را سیاه کرده بود که بعد از زمانی فرماندهی از طریق بلند گو اعلام کرد که نیروها را سوار ماشین ما کنید که بعد از اعلام فرمانده با توجه به حمله هواپیماها و زخمی و شهید شدن تعدادی و سوختن چادرها روحیه نیروها خیلی خراب شده بود و به حرف ما اول توجه نمی کردند که کم کم با صحبت و توجیه و تشویق : یکی یکی و گروه گروه از آنها را سوار ماشین های لنکروز می کردیم و در حالی که دود از چادرها بلند بود و همه و سایل بچه ها و مهمات و سلاح ها سوخته بود . ما با آخرین ماشین بعد از اطمینان از این که نیروها نمانده و پشت به خط برگشتیم که من در آنجا به یاد برادرم افتادم و خبر نداشتم که دستشان قطع شده و در پشت خاک ریز بعد از برگشتن به خط سراغ او را گرفتم و کسی به من نمی گفت : زخمی شده و یا خبر نداشت یا اگر خبر داشت نمی گفت و آخر تعدادی که من را نمی شناختند بحث داشتند که حسن فنودی دست راستش از کتف به پوست آویزان بود و یک روحانی عمامه اش را به دستش پیچیده ولی گمانم فایده ای نداشته باشد و وقتی در بیمارستان قائم مشهد جریان را از ایشان سؤال کردم گفتند وقتی حمله شد من توی چادرم بودم که می خواستم به خط بروم که دست راست من سوخت و دیگر چیزی نفهمیدم که من ( نویسنده ) بعد از اطلاع از زخمی شدن ایشان چند روزی در خط ماندم که خاطراتی از تسلیم نیروهای عراقی و حمله هلیکوپتر های عراقی به نیروهای عراقی که می خواستند تسلیم شود و قتل عام آنها و شکار تانک توسط دانشجویان عراقی که با ما همکاری می کردند و سقوط هلیکوپترهایی از دشمن که برای نیروهای در محاصره شده ( کله قندی ) خود آب .مواد غذایی می برند و خاطراتی از نیروهایی که برای گذشتن از روی مین داوطلبانه ثبت نام نموده بودند و مقاومت ده روزه نیروهای بسیج جایی درست کردن نیروهای تانک های خودی ( ارتش ) در بحبوحه آتش شدید دشمن و بر خورد فرماندهان بسیج با فرماندهان آن خاطرات زیاد است که جایش نیست و باشد برای زمانی دیگر .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه