شناسه: 192853

عشق به جهاد

به روایت از محمد فنودی : بار اول که من به جبهه می رفتم شهید با حسرت می گفت : خوشا به حال شما که می توانید به جبهه بروید که بعد از اعزام من به جبهه ایشان با اصرار به آموزش جبهه می روند و در والفجر 3 که با هم در تابستان سال 62 اعزام شدیم به مهران که دست راستشان قطع شد و بعد از آن گاه گاهی جدا از هم به جبهه می رفتیم که باز در والفجر 9 با هم اعزام شدیم منتها من با دو دست و ایشان همانند چند دفعه قبل با یکدست برای هشتمین بار که دوستان موقع اعزام پیش ما دو نفر می آمدند و می گفتند : شما دوتایی با هم اعزام نشوید یکی بر گردد من گفتم : دیر وقت است که جبهه نرفته ام و می خواهم به عملیات بروم و شهید می گفت: شما زن و بچه دارید بر گردید، وقتی دوستان از ما نا امید شدند پیش پدر ما رفتند و از ایشان تقاضا کردند که به ما بگویند که یک نفر از ما بر گردد. در حالیکه در خیابان می رفتیم و جو خاصی در شهر ما همانند تمام کشور اسلامی ما ایجاد شده بود، یادم هست پدرم با گریه گفت : اگر خودم هم می توانستم می رفتم و گفتم بگذارید با هم برویم که با هم رفتیم و در شب عملیات در نزدیک غروب در شهر مریوان در محل اسکان دنبال من آمدند که آخرین دیدار ما هم بود و گفتند : بیا با هم بیرون برویم و دوری بزنیم که در هوای گرفته و شهر غم و ارواح مریوان در خیابانها قدم می زدیم و دکانها پر از وسایل با درهای باز و رها شده را دیدیم در حالیکه عجولانه همه فرار کرده بودند و مقداری سیب درختی خریدیم و در کنار خیابان روی جدول کنار هم نشستیم و کمی خوردیم و ایشان ما را همانند همیشه به ادامه راه در صورت شهادت و کمک اسلام و امام و شفاعت سفارش و وصیت کردیم و حالت خاصی داشتیم کمتر صحبت می کردیم شاید قلب ما گواهی می داد که ایشان شهید می شوند و ما از فیض محروم می شویم که بعد از زمانی با حالتی خاص عازم نماز مغرب و عشاء و دعا در محل اسکان شدیم که این آخرین دیدار ما بود قبل از شهادت چون روز بعد موقع اعزام به خط مقدم برای عملیات هر چه سراغ برادرم را گرفتم او را نیافتم و آخر ناامید شده ودر خط مقدم نزدیک غروب آخر به سراغ فرمانده گردان رفتم چون برادرم پیک گردان بود ومن مسئول دسته ای در گروهان بودم که ایشان اول طفره می رفت بعد که گفتم هر چی هست به من بگوید من که بچه نیستم با ناراحتی گفتند: عصر که برای آخرین بار برادر شما که پیک گردان بود و بی سیم چی گردان برای بازدیدآخر از خط رفتیم با خمپاره ای که آمد وسط دو نفر شهید شدند و شما حالا اگر می خواهید بر گردید ولی نیروها با صدای شما آشنایی دارند و شما را می شناسند و نیاز هست که در جواب گفتم : ایشان برای خود آمده بود و من برای خودم و من بر نمی گردم ولی بعد از سقوط خط دشمن زودتر برخواهم گشت. که ایشان خیلی خوشحال شدند وبا هم رفتیم که بعد از عملیات و سقوط خط دشمن همه شهدای بیرجند را یک روز تشییع کردیم. که در جبهه شهید مصاحبه کرده بود و پدر و مادر من هم صدای اورا شنیده بودند و از بابت او راحت بودند و قتی مرا عصر که در مسجد نماز می خواندند جلوی مسجد دیدند خیلی تعجب نکردند چون صدای او را چند روز قبل شنیده بودند و گمان نمی کردند که شهید شده باشد و من هم وقتی با پدرم حال احوال کردم خودم را کنترل کردم ولی وقتی مادرم را به سینه چسباندم نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغض گلویم ترکید و بی اختیار شروع به گریه کردم که مادرم فهمید و مرا دلداری داد و گفت : حتما تو که شاهد شهادت برادرت بوده ای غصه زیاد خورده ای او که زن و بچه نداشت و گرفتاریش کمتر بود ... که بلافاصله جهت دیدن جنازه برادرم عازم بیرجند شدیم .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه