عشق به جهاد
راوی خدیجه برزگران: شبها نماز نافله شب می خواند . یکی از شبها ،حدود ساعت دو بعد از نیمه شب که با هم مشغول خواندن نماز شب بودیم و از خداوند طلب مغفرت می کردیم . او آنچنان گریست و از خداوند طلب شهادت و توفیق خدمت خالصانه به اسلام و مسلمین نمود که من ، بعد از اتمام نماز به وی گفتم : تو شهید می شوی و حتماً هم همینطور است زیرا امشب بیشتر از شبهای دیگر طلب نمودی و گریستی ! گفت : نه همسرم ! تو خدای ناکرده از این بابت ناراحت نباش . هر دو با همخ از دنیا می رویم . پس از شهادتش به خوابم آمد و من پرسیدم : مگر نگفتی با هم می روید ؟ پس چرا رفتی بد قولی کردی ؟ گفت : همسرم ! تو چرا اینفدر به دل گرفته ای ؟ من گفتم هر وفت به عمر طبیعی از دنیا رفتم با هم می رویم ولی حالا که شهید شده ام و با چشم خودت می بینی که زنده ام و نمرده ام و من از این عقده در آمدم! .
ثبت دیدگاه