بدون عنوان
«بی سیم چی» بعد از ظهر یک روز جهت انجام مأموریت با ایشان به سنگر مخابرات گردان رفتیم. آنجا یک نفر از همرزمان خطاب به او گفت: محمدرضا خیلی نورانی شده ای! حتماً شهید می شوی. وقتی به سیمایش نظر انداختم. دیدم چهره اش دگرگون و ملتهب شده است. در هنگام برگشت به سنگر دیده بانی که از مسیرهای پر سنگ و لاخ درخچه زارهای، زیادی پوشیده شده بود، در حال عبور بودیم، که ناگهان غرش انفجاری همراه با گرد خاک و سنگریزه ها ما را از همدیگر جدا کرد. من طرفی پرت شدم و احساس درد شدید، و سپس بیهوش شدم. پس از درمان و بهبودی متوجه شدم که محمدرضا همان لحظه بر اثر اصابت ترکش و جراحات شدید به آرزو همیشگی خود نائل آمده است. «اولین روز مهر 1364» یکی از دوستان همرزمش که خود در جبهه های نبرد مجروح شده بود. برایم نقل کرد: محمدرضا عاشق شهادت بود. به خاطر می آورم که ایشان گفت: اگر قرار است، «شهید شوم»، چه خوب است که اول مهر به شهادت برسم. تا دانش آموزان مدارس در تشییع جنازه ام شرکت نمایند. لذا او دو هفته قبل از مهر ماه به فیض عظمای شهادت نائل گردید. با توجه به آرزوی شهید که همیشه دوست داشت به جبهه ها کمک شود، و دیگران تشویق و جذب شوند، مراسم تشییع جنازه او دقیقاً در اون مهر ماه 64 و مصادف با اول محرم، همان طور که خودش آرزو داشت، با حضور جمعیت زیادی از دانش آموزان مدارش و کسبه و امت حزب الله و شهرستان بیرجند برگزار گردید. «کارت پایان خدمت» یکی از همرزمان شهید نقل کرد: اواخر خدمت سربازی بود. و فقط دوره احتیاط باقی مانده بود. روزی با همدیگر از پست نگهبانی بر می گشتیم. به او گفتم: محمدرضا! همة همرزمان کارت پایان خدمت دوره مذکور را گرفته اند، و شما هم کارت خودت را بگیرید. ایشان در جواب گفت: من که نمی خواهم برگردم کارت پایان خدمت به دردم نمی خورد. بلکه خدمت در راه اسلام برایم مهمتر است. گویا در همان موقع به او الهام شده بود که شهید می شود. «محرم» پدر شهید می گوید: فرزندم همه ساله در ایام محرم در مراسم عزاداری سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام حضور فعال داشت. و آن موقع هم دوست داشت که ایام عزاداری اینجا باشد. و خیلی حسرت می خورد. و می گفت: اگر در ایام محرم (تاسوعا و عاشورای حسینی) در شهرستان نیستم. که به هیئتهای سینه زنی بروم. ان شاء الله که در هیئت رزمندگان و عاشورای حسینی جبهه ها در نزدیکی کربلا شرکت خواهم کرد. «کبوتر» پدر شهید می گوید: تعدادی کبوتر داخل خانه داشتیم. فرزندم همیشه به آنها آب و دانه می داد. و کبوترها با او انس گرفته بودند. زمانی که می خواست به خدمت سربازی برود. گفتم: کبوترها را به جای دیگری ببر. شاید با رفتن تو اذیت شوند و آب و دانه به آنها نرسد. گفت: به عنوان یادگاری باشند. تقریباً همان روزی که فرزندم شهید شده بود. کبوتری جلوی پنجره اتاق آمد، و با حالت پریشانی و ناراحتی شروع به بال زدن نمود. فکر کردیم اتفاقی افتاده است چون هرگز کبوتری با این حالت پریشان و مضطرب ندیده بودیم. البته وقتی حیوانی حرکات عجیب و غریبی انجام می دهد، خبر از اتفاق مهمی نیز دارد. که ما انسانهای خاکی در بعضی مواقع خبر او را متوجه نمی شویم. بنابراین بعد از چند روزی خبر شهادت فرزندم را آردند. آنگاه متوجه شدم. چرا کبوتر آن طور حرکاتی داشت. «قاب عکس …» برادرم خوش اخلاق و خوش صحبت بود. بزرگترین آرزویش پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر جهانی بود. همیشه عشق به شهادت و رفتن به جبهه در سر داشت. تا اینکه جهت خدمت سربازی به جبهه های نبرد اعزام گردید. پس از مدتی که در جبهه بود، جهت استراحت و مرخصی به شهرستان بیرجند امد چند روز بعد دیدم که یک قاب عکس بزرگ از خودش تهیه کرده و به خانه آورد. مادرم پرسید؟ فرزندم چرا عکس را بزرگ کرده ای؟ گفت: برای اینکه در پیشگاه خداوند لیاقت و شایستگی داشتم، و مرا پذیرفت. و به کاروان شهدا پیوستم. کسی اذیت نشود، و عکسم آماده باشد. و برادرم گفت: شهید می شوم و تو خواهر شهید خواهی شد. «مشیت الهی» در دوران کودکی، فرزندم با بچه های همسایه سرگرم بازیهای کودکانه بودند. که در اثر دویدن بر روی بام خانه، از بالا بر روی زمین سقوط کرده . بیهوش شد. ما خیلی نگران و مضطرب بودیم. اما طولی نکشید که با لطف و عنایت حضرت حق کم کم به هوش آمد و سلامتی کامل خود را به دست آورد. مقررات الهی این طور رقم خورده بود که خداوند او را از حوادث تلخ و ناگوار دنیا نجات داد، تا در نینوای ایران برای آبیاری نهال نو پای انقلاب قربانی شود. و باعث افتخار ما و سربلندی مملکت اسلامی گردید.
ثبت دیدگاه