بدون عنوان
به روایت از محمدحسن شبانی : من نروم آن یکی هم نرود پس کی برود. علیرضا پسر بسیار خوب و بااخلاقی بود در کارهای بنائی با من همراه بود. در تابستانها به من کمک می کرد، پسر شوخ طبعی بود، با دوستان و خویشان و همچنین خانواده بسیار صمیمی و گرم بود، برای اولین بار با هم جهت بازسازی ؟؟/ به جبهه رفتیم او هنوز 15 سال سن بیشتر نداشت . علیرضا آخرین مرحله که می خواست به جبهه برود به من می گفت مادر شما سر راه من نیائید ولی من دلم تاب نیاور تا فرودگاه همراه او رفتم و در این فاصله چندین مرتبه رو به من کرد و گفت مادر مرا حلال کنید و اگر از من بدی دیده اید مرا ببخشید و این جملات را سه مرتبه تکرار کرد. علیرضا پسر خوب و با ایمانی بود یک روز به علیرضا گفتم مادر چند مرتبه جبهه رفته ای نمی خواهد که بروی!؟ و در جواب گفت مادرجان اگر من نروم آن یکی هم نرود پس جبهه ها را چه کسانی باید پر کنند، مادر می رود ان شاء الله راه کربلا را باز کنیم و شما را به همراه خود به کربلا ببرم . من در آن زمان بچه بودم و چیزی متوجه نمی شدم ولی برادرم خیلی مرا نصیحت می کرد او روی حجابم تأکید داشت، در وصیت نامه اش نیز سفارش کرده گفته خواهرانم همچون حضرت فاطمه (س) زندگی کنند و او را سرمشق خود در زندگی قرار دهند. و همچون زینب (س) پیام رسان خونم باشند و از شما می خواهم که تقصیرهایم را ببخشید و حلالم کنید و در عزای من گریه نکنید و لباس سیاه هم نپوشید .
ثبت دیدگاه