پيش بيني هاي شهيد
راوی محمد رضا تارش: یک بار قبل از آخرین اعزام عیسی به جبهه به منزلشان رفتم برای خبر گیری از ایشان و خانواده اش دم درب منزل صدا زدم آقا عیسی ایشان گفت: بفرمائید منتها با حالت غمناک من هم با کمی تاخیر وارد شدم دیدم ایشان در کنار دیوار نشسته در حالیکه رو به قبله و زانوهایش را در بغل گرفته و سرش هم روی دستها و زانوهایش و خیلی ناراحت است پرسید آقا عیسی چرا ناراحتی؟ ایشان در پاسخ من گفت: چه طور ناراحت نباشم هر چه به بسیج می روم مرا قبول نمی کنند که به جبهه بروم من گفتم: آقا عیسی شما که دو سه مرتبه رفته اید به جبهه چنین چیزی که گریه و ناراحتی نمی خواهد بعد شهید گفت: من اصلا دلم می خواهد این سری مرا به جبهه ببرند بعد از سه روز دیگر که دوباره رفتم از ایشان و خانواده خبری بگیرم وقتی که دم درب عیسی را صدا زدم دیدم خیلی خوشحال و دهن پرخنده و شاد آمد و جوابم را داد من گفتم امروز سر حالی ؟ گفت: خوشحالم که امروز به بسیج رفتم و اسمم را نوشتند که این سری را جبهه ببرند از خوشحالی زیاد مانند کسی که می خواهد بر قصد به هوا جست و به دور خود می چرخید.
ثبت دیدگاه