شناسه: 197231

خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

راوی اسکندر مرادی: به یاد می آورم در سال 77 حدوداً مرداد ماه بود که شبی در خواب دیدم هیأتی از روستای خودمان به مسجد محله مان آمدند دیدم یک قسمت از مسجد زیرزمینی دارد و هیأت هم در آنجا نشسته اند خلاصه فردی بالای منبر رفت و برای افراد صحبت کرد تا اینکه آمدم بنشینم پدر و برادر بزرگترم را در صف دیدم آنها هم با مشاهده من سریعاً از جایشان بلند شدند و به طرف من آمدند دیگر بعد از سلام و احوالپرسی به همراه آنها راهی زیرزمین شدیم تا اینکه از درب وارد شدم دوستم علی اکبر مقدم را دیدم روبروی منبر نشسته با لباس روحانی و چهره ای معمولی، دوان دوان به طرف او رفتم و در بغل گرفتمشان از ایشان سوال کردم معلوم هست که کجا هستید؟ گفتند: سه روز است که آمده ام به مشهد ولی تلفن یا آدرسی از کسی نداشتم به خاطر همین به این مسجد آمدم، دیگر من با استقبال فراوان ایشان را به خانه بردم. او را به پدر و مادرم معرفی کردم و گفتم: از ایشان خوب پذیرایی کنید، در همین موقع ها بود که همسرم از خواب بیدارم کرد و گفت: چرا در خواب می خندی؟ خواب را برایشان تعریف کردم و فردای آن روز به سر مزار ایشان رفتم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه