شناسه: 246243

خواب و روياي شهادت

راوی مریم گرمی: " شهیدان زنده اند! "‍‍‍ آخرین روزی را که مفقود بود ، شبش خواب دیدم که در کوپه قطار به همراه دخترم نشسته ام . پس از لحظاتی دیدم که شهید سید احمد در بیرون کوپه و در سالن ، به همراه یک سید نورانی از پشت پنجره در حال ایستاده به من اشاره کرده و می گوید : " ناراحت مباش ! من دارم می آیم . " آن روز صبح با آن خوابی که دیدم امید داشتم که از وی خبری بدستم برسد . شاید ذکر این مطلب خالی از لطف نباشد که فرزندم تا آن روز که هیچ چیز نمی گفت و تنها حامل صدا های نا مفهوم دوران نوزادی بود ، آن روز بدون مقدمه مرتب "بابا ! بابا " می گفت . من از این امر بسیار متعجب شدم و همان روز حدود ساعت 9 به بعد بود که از تهران بصورت تلفنی تماس گرفتند که یک شهید بنام احمد رحیمی که بسیجی می باشد از ارومیه به مشهد منتقل می گردد . ما احتمال دادیم که جنازه مال احمد باشد . لذا از من خواستند که به محض رسیدن جنازه برای شناسایی آن بروم خوب حق مطلب هم همین بود که احمد براحتی قابل شناسایی نبود . چرا که دست و پای راستش چند تکه بود و تمام بدنش بر اثر موج انفجار سوخته شده بود . گوشتهای زیر گلویش بخاطر اصابت ترکش برآمده بود . دندانهایش بر اثر ترکش خرد شده بود و جراحات متعددی بر سر و پیکرش نشسته بود و بهمین دلیل هم پلاکش همراهش نبود . تنها زمانیکه به پای چپ او نگاه کردم قابل شناسایی بود ، زیرا همانجایی بود که 17 روز قبل از شهادت مجروح شده بود و اکنون سالم مانده بود . از طرفی تنها پشت وی بود که نسوخته بود و اسمش بر روی پیراهنش نوشته بود . با توجه به خوابی که دیدم و اینکه جنازه را با قطار به مشهد آوردند به عینه دریافتم که شهیدان حضوری عینی در خانواده هایشان دارند .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه