شناسه: 246275

خبر شهادت

بیست روز بود که برادرش همه کشور را می گشت که او را پیدا کند تا آخر که به حسین آقا می گفتم که : بیا من در زندگی هیچ چیز نمی خواهم فقط مرا به شهر ببر تا همه جا را بگردم شاید بچه خود را ببینم . شب خانم او زنگ زد که خاله بیایید که می خواهیم به تبریز برویم و احمد را پیدا کنیم . سوار هواپیما شدیم و به مشهد رفتیم . وقتی به مشهد رسیدیم ما هنوز نمی دانستیم که او شهید شده است . دیدیم که خانه همشیره ام مردم سیاه پوشند و نشسته اند . پرسیدم که چه خبر است ؟ گفتم که : به من نگفتید که این شهید شده چکار شده ؟ شب با خانم او در خانه نشسته بویدم و هر دو بیدار بودیم گفت : خاله یک چیزی به شما می گویم این نصفه شبی ناراحت نخواهید شد ؟‌ گفتم :‌ نه ، بگو . گفت : قسم بخورید که ناراحت نخواهید شد ، گفتم : نه ، بگو من دلم قوی است ، بگو . گفت : می دانید احمد آقا شهید شده و چنان سوخته که او را نشان شما خواهیم داد . من شب را هر طور که بود ، گریه و ×××× کردم . صبح که شد ، رفتم درب اطاق و گفتم : نگاه کنید ! بچه ام شهید شده و شما هم نمی خواهید او را به من نشان بدهید ، اگر نشانم ندهید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت . پسر همیشه ام گفت : نه ، حالا من شما را می برم که ببینید . ما را برداشت و به سردخانه مشهد برد . آن کسی که کلید سردخانه دست او بود ، نبود و برای مراسم هفتم یکی از اقوام خود رفته بود برگشتم و آمدیم و دومرتبه ما را برد . وقتی که پارچه رویش را برداشتم ، یک تکه ذغال سوخته بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه