خاطرات سياسي
راوی غلامرضا نصر اللهی: من یادم می آید که در مسجد بودیم که مرحوم شهید رحیمی به بچه ها می گفت : بچه ها بروید دفتر همکاری مردم با بنی صدر را همین الان بگیرید و همین پسرمان که الان طلبه است 9 -8 سالش بیشتر نبود ، راه افتادند و رفتند و مثل اینکه شب نتوانستند ، روز بعد ساعت 30 : 4 بعد از ظهر اعلام راهپیمایی به سمت دفتر کردند ساعت 4:30 بعد از ظهر من یادم می آید به بازار رفتیم که راهپیمایی شروع شد . البته متأسفانه باید گفت که خلاصه بعضی از مردم نان را به نرخ روز می خوردند حدود 40 نفر بیشتر نبودند که ما راهپیمایی کردیم ، در صورتی که ما از نظر سیستم نظامی وارد این جریانها می شریم . لباس شخصی داشتیم ، من خودم با اینها راه افتادم و به بازار سرپوش رفتیم و از آنجا به سمت خیابان جمهوری و میدان امام راه افتادیم و مردم بیرجند اکثر قریب به اتفاق کنار خیابان ایستاده و به حساب تماشاچی بودند ، بچه ها سپاه ما را حمایت می کردند می گفتند شما بروید ما شما را حمایت می کنیم ، اینها در زمان شهید صمدیان بود و آقای راشدی و دیگر برادران بودند حالا دقیقاً در ذهنم نیست حالا ما یواش یواش آمدیم به سمت دفتر حمایت که نزدیک شدیم ، عده ای در حال شعار دادن بر علیه ما بودند که در حال تبعیت از بنی صدر بودند تا ما به آنجا رسیدیم حمله که شروع شد ، خوشبختانه وضعیت زیاد طولانی نگردید ، از اینها یک عده فرار کردند و بقیه مردم همه تماشاچی بودند یعنی طوری نبودند که به ما کمک کنند ، ما به جلو رفتیم و یک چند نفری را گرفتیم و خلاصه بقیه فرار کردیم و شهید را دیدم که روی ساختمان ایستاده بود که نمی شد بالا برویم من دست بصورتم انداختم و بصورت چمباتمه نشستم و گفتم اگر ممکن باشد منافقین عکس نگیرند و به یکی از برادران گفتم : برو بالا و عکس بنی صدر را پاره کن ، فکر می کنم شهید هادی بود ، حالا اگر اشتباه نکنم ، شهید هادی رفت بالا و عکس را از وسط نصف کرد و پایین انداخت و دیگر اوضاع برگشت و شعار دادند و در را باز کردند و او را گرفتند بعد به سپاه آمدیم ، سپاه آن موقع واقع در تربیت معلم فلکه خوسف بود که آمدیم نزد مرحوم شهید رحیمی و گفتیم : ما این کار را انجام دادیم و آمدیم قضیه خوشبختانه فیصله پیدا کرد .
ثبت دیدگاه