شناسه: 337830

شیر مادر

روایت مادر: بعد از تولد مجتبی، به دلیل این که شیرم کم بود، بچه را به دایه سپردم. بعد از چند روز، دایه با ناراحتی آمد و گفت: «من از پس این کار بر نمی آیم» پس از اصرار فراوان، دایه علت آن را برای عمه مجتبی این چنین توضیح داد: «شب اول، بچه بی قراری می کرد. یواش به پشت او زدم که خوابش ببرد. آن شب خواب دیدم، هودجی از آسمان آمد و چند خانم عرب کنار گهواره بچه رفتند و به من گفتند: «برو بچه ما را پس بده» وقتی بیدار شدم، آن خواب را حساب نکردم. شب بعد دوباره مثل همین خواب را دیدم. باز هم از آن گذشتم. سومین شب، اوایل غروب بود، ناگهان دیدم همان هودجی که در خواب دیده بودم، به همراه چند خانم پایین آمدند.
سراغ بچه رفتند، او را تکان دادند و روی سینه من گذاشتند و گفتند: «گفتیم که بروبچه ما را پس بده.»
من بیهوش افتادم. بعد از مدتی که همسرم مرا به هوش آورد، دیدم من لیاقت این بچه را ندارم، او را برگرداندم.»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه