شناسه: 338148

جوانمرد

راوی همسرشهید: آخرین بروزرسانی : شنبه، 23 اسفند 1399 ساعت 13:36

خواستگارم را از بچگی می شناختم . پسر دایی ام ، محمد ، درجه دار نیروی ا نتظامی شده بود و خیلی منظم و با شخصیت تر از قبل . مدتی که از ازدواجمان گذشت با هم رفتیم شیراز . هوای آنجا واقعا متفاوت بود . برای من که تمام عمرم را در آب و هوای داغ و شرجی بندرعباس گذرانده بودم بسیار عالی بود . محمد سعی می کرد بهترین غذاهایی را که دوست داشتم برایم بخرد . توی بازار برای خرید نظرم را می پرسید و به انتخابم احترام می گذاشت . قرار گذاشتیم آثار باستانی اطراف شیراز را هم ببینیم . دم دمای غروب به دیدن تخت جمشید رفتیم . عظمت بناهای تاریخی آنجا خیره کننده بود . محو تماشای نقش برجسته های روی دیوار بودم که یک مرد میان سال جار زد : «بستنی دارم آقا ... بستنی » و از کنارمان رد شد . جعبه سفیدی در دست گرفته بود و با لباسی کهنه اما تمیز بستنی فروشی می کرد . من توجهی به او نکردم و با محمد از پله های کاخ بالا رفتم . یکی دو بار دیگر همان آقا را دیدم که دارد در محوطه می گردد و بستنی اش را داد می زند . کمتر کسی از او خرید می کرد . یک دفعه محمد مرد بستنی فروش را صدا زد : « آقا بی زحمت دو تا بستنی بدید » ! . خیلی سریع رفت و بستنی را خرید و آورد . داشت آب می شد و واقعا بی کیفیت شده بود. یک مقدار اخم کردم و با تعجب گفتم : « ولی من که از این بستنی یخی ها دوست ندارم . » . یک گاز زدم و دوباره غُر زدم : « اینو که اصلا نمی شه خورد» . بعد هم انداختم اش توی سطل آشغال . وقتی مرد میانسال دور شد محمد جواب داد : « بله می دونم اما اون مرد داره برای زن و بچه اش تلاش می کنه که یک پولی به دست بیاره ... گناه داره » . یک لحظه به خودم آمدم و دیدم او کجا را می بیند و من کجا را ؟ از اینکه همسرم چنین روحیه جوانمردانه ای داشت به خودم بالیدم ... خواستگارم را از بچگی می شناختم . پسر دایی ام ، محمد ، درجه دار نیروی ا نتظامی شده بود و خیلی منظم و با شخصیت تر از قبل . مدتی که از ازدواجمان گذشت با هم رفتیم شیراز . هوای آنجا واقعا متفاوت بود . برای من که تمام عمرم را در آب و هوای داغ و شرجی بندرعباس گذرانده بودم بسیار عالی بود . محمد سعی می کرد بهترین غذاهایی را که دوست داشتم برایم بخرد . توی بازار برای خرید نظرم را می پرسید و به انتخابم احترام می گذاشت . قرار گذاشتیم آثار باستانی اطراف شیراز را هم ببینیم . دم دمای غروب به دیدن تخت جمشید رفتیم . عظمت بناهای تاریخی آنجا خیره کننده بود . محو تماشای نقش برجسته های روی دیوار بودم که یک مرد میان سال جار زد : «بستنی دارم آقا ... بستنی » و از کنارمان رد شد . جعبه سفیدی در دست گرفته بود و با لباسی کهنه اما تمیز بستنی فروشی می کرد . من توجهی به او نکردم و با محمد از پله های کاخ بالا رفتم . یکی دو بار دیگر همان آقا را دیدم که دارد در محوطه می گردد و بستنی اش را داد می زند . کمتر کسی از او خرید می کرد . یک دفعه محمد مرد بستنی فروش را صدا زد : « آقا بی زحمت دو تا بستنی بدید » ! . خیلی سریع رفت و بستنی را خرید و آورد . داشت آب می شد و واقعا بی کیفیت شده بود. یک مقدار اخم کردم و با تعجب گفتم : « ولی من که از این بستنی یخی ها دوست ندارم . » . یک گاز زدم و دوباره غُر زدم : « اینو که اصلا نمی شه خورد» . بعد هم انداختم اش توی سطل آشغال . وقتی مرد میانسال دور شد محمد جواب داد : « بله می دونم اما اون مرد داره برای زن و بچه اش تلاش می کنه که یک پولی به دست بیاره ... گناه داره » . یک لحظه به خودم آمدم و دیدم او کجا را می بیند و من کجا را ؟ از اینکه همسرم چنین روحیه جوانمردانه ای داشت به خودم بالیدم ... خواستگارم را از بچگی می شناختم . پسر دایی ام ، محمد ، درجه دار نیروی ا نتظامی شده بود و خیلی منظم و با شخصیت تر از قبل . مدتی که از ازدواجمان گذشت با هم رفتیم شیراز . هوای آنجا واقعا متفاوت بود . برای من که تمام عمرم را در آب و هوای داغ و شرجی بندرعباس گذرانده بودم بسیار عالی بود . محمد سعی می کرد بهترین غذاهایی را که دوست داشتم برایم بخرد . توی بازار برای خرید نظرم را می پرسید و به انتخابم احترام می گذاشت . قرار گذاشتیم آثار باستانی اطراف شیراز را هم ببینیم . دم دمای غروب به دیدن تخت جمشید رفتیم . عظمت بناهای تاریخی آنجا خیره کننده بود . محو تماشای نقش برجسته های روی دیوار بودم که یک مرد میان سال جار زد : «بستنی دارم آقا ... بستنی » و از کنارمان رد شد . جعبه سفیدی در دست گرفته بود و با لباسی کهنه اما تمیز بستنی فروشی می کرد . من توجهی به او نکردم و با محمد از پله های کاخ بالا رفتم . یکی دو بار دیگر همان آقا را دیدم که دارد در محوطه می گردد و بستنی اش را داد می زند . کمتر کسی از او خرید می کرد . یک دفعه محمد مرد بستنی فروش را صدا زد : « آقا بی زحمت دو تا بستنی بدید » ! . خیلی سریع رفت و بستنی را خرید و آورد . داشت آب می شد و واقعا بی کیفیت شده بود. یک مقدار اخم کردم و با تعجب گفتم : « ولی من که از این بستنی یخی ها دوست ندارم . » . یک گاز زدم و دوباره غُر زدم : « اینو که اصلا نمی شه خورد» . بعد هم انداختم اش توی سطل آشغال . وقتی مرد میانسال دور شد محمد جواب داد : « بله می دونم اما اون مرد داره برای زن و بچه اش تلاش می کنه که یک پولی به دست بیاره ... گناه داره » . یک لحظه به خودم آمدم و دیدم او کجا را می بیند و من کجا را ؟ از اینکه همسرم چنین روحیه جوانمردانه ای داشت به خودم بالیدم ...

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه