شناسه: 338256

کمک

راوی دوست شهید:جواد همبازی ما بود اما بعضی وقت ها غیب اش می زد . یک بار کنجکاو شدم ببینم کجا می رود . رفت داخل یک خانه غریبه و با دو تا دبه سفید رنگ بیرون آمد . باز هم تعقیبش کردم . از روستا خارج شد و رسید به قنات . دبه ها را بر کرد و با همان جثه نحیف اش رساند به خانه غریبه *** داشتیم می رفتیم شهرستان که ماشین بارک شده ای در کنار جاده توجهمان را جلب کرد . زن و بچه راننده زیر سایه کوتاه خودرو کز کرده بودند و مرد بیچاره هم مستاصل و درمانده داشت با موبایلش ور می رفت . کویر حال و هوای خاص خودش را دارد . شهر ها و آبادی ها کم تعداد و دور از هم اند و اگر ماشینی خراب شود به این راحتی ها نمی تواند برود تعمیرگاه . جواد زد کنار و دقایقی بعد برگشت . صندوق عقب ماشین را باز کرد و لاستیک زاباس را داد به مسافر در راه مانده . نگاه متعجب ام را که دید گفت : - لاستیک اش بنچر شده بود . زاباس هم نداشت و بعد استارت زد و راه افتاد *** جوان و رشید شده بود و باید برایش آستین بالا می زدیم . جواد آدم چشم باکی بود و موقع مواجهه با نامحرم سرش را زمین می انداخت اما می خواستم نظرش را بدانم . ممکن بود دختری را مد نظر داشته باشد ولی خجالت بکشد به زبان بیاورد : - نه گزینه خاصی نیست . فقط برای ازدواج من توی نماز جمعه و جماعت ها بگردید *** یک مشک بوستی گذاشته بود روی دوش و بین عزاداران و سینه زن ها می گشت و سقایی می کرد . بعضی ها از جواد خواستند برای این کار از وسایل امروزی مثل بارچ آبخوری و کلمن استفاده کند ولی او معتقد بود که باید سنت های عاشورا را حفظ کرد و نسل به نسل انتقال داد .

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه