شناسه: 338297

خانه

شهید حسین رفسنجانی . توی روستای ما رسم بود که برای پسرهای جوان خانه بسازند . وقتی جوانی به خواستگاری می رفت همه می دانستند که قبلا خانه اش را آماده کرده است . پدرم برای سایر برادرانم خانه ساخت اما حسین خودش کارهای خانه اش را انجام داد . خیلی هم تاکید داشت که مزد کارگرها را تمام و کمال و به موقع پرداخت کند *** خدمت سربازی اش طوری بود که با مردم سر و کار داشت . دیده بودم که موقع نگهبانی بعضی از دختران جوان به سراغ او می روند و سعی می کنند با او طرح دوستی بریزند اما حسین پاکتر از این حرف ها بود . می گفت : « تصمیم دارم بعد از خدمت ازدواج کنم » *** روزهای آخر سربازی اش بود . مانده بود که کارت پایان خدمتش را هم بگیرد و بعد برود خانه . نیروهای ناجا موقع گشت زنی به یک خودرو که روبروی بانک ایستاده بود مشکوک شدند . حسین پیاده شد و برای بررسی موضوع به سراغ ماشین رفت . سارق های مسلح که انتظار حضور پلیس را نداشتند از بانک خارج شدند و سراسیمه به سمت آنها شلیک کردند . تیر به حسین که نزدیک ترین فرد به محل درگیری بود اصابت کرد و در خون خودش غلتید *** شوهرم از در خانه وارد شد و بدون مقدمه گفت : «پاشو بریم منزل پدرت ...» . تازه دو روز بود که به پدر و ماردم سر زده بودم . با تعجب پرسیدم : « طوری شده ؟» . گفت : «حسین از سربازی برگشته . باید بریم براش جشن بگیریم » . این حرف را زد ولی نه با خوشحالی . انگار نگران و آشفته بود . به یاد آخرین دیدارم با برادرم افتادم . به نظرم خیلی توی خودش بود . حتی دوستانش هم همین را می گفتند . زنگ زدم به گوشی حسین . پیشواز مداحی اش دلشوره ام را بیشتر کرد . جواب نداد . زنگ زدم خانه پدرم . آنجا هم شلوغ و پر سر و صدا بود . زانوهایم داشت شل می شد . وقتی خبر شهادت برادرم را شنیدم دیگر نتوانستم روی پایم بایستم

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه