شناسه: 338304

دختر

راوی همسرشهید:زمانی که دخترمان به دنیا آمد علی رضا از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید . وقتی برای دیدن بچه آمد کلی شیرینی خریده بود و به آشنا و غریب تعارف می زد . *** به محض اینکه فرصتی پیدا می کردیم می گفت : « بریم روستا یه سری به پدر و مادر بزنیم » . اگر هم پدرش مشغول کشاورزی بود حتما خودش را می رساند و کمک می کرد . *** ماه محرم برای ما یک هفته زودتر از بقیه خانواده ها شروع می شد چون علی رضا کارهای متفرقه را کنار می گذاشت و شروع می کرد به تمرین تعزیه و آماده شدن برای اجرا در طول محرم و صفر *** روستای محل تولدشان نه مسجد داشت و نه حسینیه . این موضوع همیشه برای علی رضا یک دغدغه فکری بود تا این که یک روز با پدرش مشورت کرد و از او خواست زمین مناسبی برای این کار در نظر گرفته و وقف شود . زمین که جور شد خودش آستین بالا زد و شروع کرد به ساختن حسینیه . اهالی روستا که پیشتازی و همت او را دیدند آمدند کمک و حسینیه روستا ساخته شد . *** علی رضا را صدا کردم اما جوابی نشنیدم . با تعجب آمدم توی هال . چنان محو تماشای تلویزیون شده بود که اصلا صدای مرا نمی شنید . اخبار داشت سخنرانی رهبر را نشان می داد ... *** می دانستم که آرزوی شهادت دارد ولی زیاد بروز نمی داد . یک روز که داشتیم می رفتیم منزل مادرم سر چهار راه پشت چراغ قرمز توقف کردیم . دیدم دارد با حسرت به تابلو عکس دو تا شهید نگاه می کند . یک دفعه گفت : «کاش من هم یک روز شهید می شدم» *** یکی از نزدیکان مان زیاد به نماز اول وقت اهمیت نمی داد . از وقتی علی رضا شهید شد کمتر دیده ام که نمازش را به تاخیر بیندازد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه