شناسه: 338409

شهادت

رابطه مادر و فرزندی مان خیلی عاطفی بود . شب اعلام نتایج کنکور تا صبح خواب نرفتیم . نه من ، نه میلاد . روز بعد دوستش زنگ زد که روزنامه را گرفته و اسم میلاد هم هست . برای این که مطمئن شود لباس پوشید و رفت بیرون . ساعتی بعد روزنامه به دست برگشت . قیافه اش مغبون و درهم بود . همان دم در نشست . ناباورانه نگاهش کردم و رفتم توی حیاط . روزنامه را از دستش گرفتم و ورق زدم . به حرف «ن» که رسیدم ، نام خانوادگی نسیمی را دیدم و بعد هم اسم میلاد و شماره شناسنامه اش را . همه چیز درست بود . کاردانی کامپیوتر صومعه سرا قبول شده بود . یک دفعه دیدم دارد زیر چشمی نگاهم می کند و می خندد . سر به سرم گذاشته بود *** دهه محرم بود . با خواهر زاده اش آرمان هر شب می رفتند زنجیر زنی . روز تاسوعا و عاشورا هم با پای برهنه می رفت عزاداری . عصر عاشورا دیدم پاهایش تاول زده . پشت شانه اش هم سیاه و کبود شده بود . *** بعد از شش ماه قرار بود بیاید مرخصی . از همان زاهدان رفت پابوس امام رضا (ع) بعد آمد شیراز . برای همه اعضای خانواده سوغاتی آورده بود . هدیه خواهر برادر ها را که داد دیدم یک چیزی هم توی نایلون مانده . پرسیدم : «این چیه ؟» - این مال خودمه کفن بود ! جا خوردم . با ناراحتی گفتم : - تو هنوز جوونی . مرگ مال ماهاست که سن و سالی ازمون گذشته - نه مامان ... اگه مردم لباس ها برای برادرم باشه . کامپیوترم برای آبجی *** مرخصی اش تمام بود . داشت ساکش را می بست که برود . مقداری فندق گذاشته بودم بین وسایلش که ببرد . بعد از ناهار همه را شکست و مغز کرد . موقع رفتن آن را ریخت توی مشت من و گفت : - مامان این ها رو تو بخور *** این اواخر حرکاتش را زیر نظر داشتم . دلم گواهی بد می داد . موقع رفتنش با خودم گفتم : «نکنه این برنگرده ؟» . دوباره به صورتش چشم دوختم . دوست نداشتم برود . همان طور که بالای پله ها ایستاده بودیم حرف دلم را زدم : - خجالت می کشم نگات کنم؟ خندید : - چرا ؟ - خیلی خوشگل شدی خودش را برایم لوس کرد : - خوشگل ترم می شم و از پله ها رفت پایین . یک دفعه برگشت و به پدرش گفت : - بابا بیا با هم عکس بگیریم این بار واقعا دلم ریخت . دو روز بعد خبر دادند که چاقو خورده ، اما نه ، شهید شده بود

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه