چشمانی همیشه باز
راوی همکارشهید:خدمتش را در قسمت مبارزه با مواد مخدر میگذراند. افتخارش همین بود که توانسته محمولههای قاچاق زیادی را توقیف کند. خودش برایم تعریف کرده بود که مجبور است هر ماه خط تلفنش را عوض کند.
قاچاقچیهای زیادی تهدیدش میکردند. نگرانش بودم. بهنام برای همه ما عزیز بودم. خوب میدانستم پدرم چقدر به وجودش وابسته است. گفتم: «داداش جان، چرا آخه داری با جونت بازی میکنی؟» جوابی که آن روز به من داد هیچوقت از خاطرم نرفت. گفته بود: «من توی آگاهی شیراز شعبه سرقت مسلحانه بودم، وقتی مسئول پروندهای بودم و متهمانی رو که میگرفتیم، تحقیق میکردم که چی باعث شده این جوونها برن به سمت خلاف. به این نتیجه رسیدم همه از طریق مواد مخدر به این راهها کشیده میشن. روزی که رفتم بندرعباس قسم خوردم که اجازه ندم حتی یه گرم مواد مخدر از اون مرز وارد کشور بشه. هر جوونی که توی این مملکت معتاد میشه، یک پدر و مادر بدبخت میشن. یک خانواده نابود میشه. از همه مهمتر یک زن یا دختر به خاطر اینکه یه برادر یا شوهر معتاد دارن به فساد و فحشا کشیده میشن. اولین مقصر تمام این اتفاقات منه پلیسی هستم که چشمام رو به این مسئله میبندم. من نمیخوام هیچوقت چشمام رو ببندم. برای همین اون قسم رو خوردم. من برای مردم این کارو میکنم و تا پای جونم میایستم. اصلا برای من جونم مهم نیست. برای من مهم اینه که باعث بدبختی و نابودی و از هم پاشیدگی یه خانواده نشم!»
ثبت دیدگاه