شناسه: 338465

هدیه ای برای مادر

بهنام رفته بودم که سربازی را سرخاکش دیدم. خیلی ناراحت بود. من را که دید و فهمید برادر بهنام هستم، برایم تعریف کرد: «من سربازیم مدت‌هاست تموم شده. از وقتی خبر شهادت ایشون رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. هربار میام سرخاکش. محبت‌های شهید از خاطرم نمیره. همیشه حواسش به ما بود. هرموقع می‌خواستم برم مرخصی پولی توی جیب من می‌گذاشت و می‌گفت دست خالی نرو سراغ مادرت. حتما یه هدیه برای مادرت بخر بعد برو خونه. من و بقیه سربازها هروقت قرار بود به مرخصی بریم به هممون پول می‌داد. سفارش می‌کرد هدیه برای مادر یادتون نره!» سرباز این داستان را تعریف می‌کرد و اشک می‌ریخت.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه