شناسه: 338483

رودخانه

پدر گرامی شهید یکی از خاطرات سید طالب را که برای پدر نقل کرده بود،نقل می کند و می گوید: فرزند شهیدم به من گفته بود روزی به همراه یکی از سربازان مشغول گشت زنی بودیم که ناگهان متوجه شدم دو جوان با ماشین داخل رودخانه افتادند.این رودخانه جای خیلی بدی بود و شرایط به گونه ای بود که هیچ کس جرات نمی کرد برای جات این دو جوان کاری کند.اما من دیدم اگر من هم کاری نکنم دو خانواده تا ابد عزادار خواهند شد.با این فکر خودم را داخل رودخانه خروشان انداختم و به یاری خدا موفق شدم هر دوی آن ها را از داخل ماشین بیرون بکشم و به بیرون رودخانه منتقل کنم. فردای آن روز من بدون آن که چیزی از کار روز گذشته ام در ذهن داشته باشم به محل کارم رفتم.وقتی رسیدم دیدم پدر و مادر آن دو جوان تمام پاسگاه های بین عباس آباد و تنکابن را گشته بودند تا آن ماَموری که فرزندانشان را نجات داده بود را پیدا نمایند. با روبرو شدن با ما آن ها پس از تشکر زیاد می خواستند مقدار زیادی پول به من پاداش دهند که من قبول نکردم اما وقتی پافشاری بیش از حد آن ها را دیدم گفتم اگر خوشحالی من را می خواهید دو تا جعبه شیرینی بیاورید و بین همکاران من تقسیم کنید و آن ها هم همین کار را انجام دادند. سید طالب پس از مدتی و به جهت شجاعت و درایتی که از خود در زمینه کشفیات مواد مخدر نشان داده بود،به یک شهر سیستان و بلوچستان اعزام گردید. سید طالب همان گونه که با شجاعت خود را به رودخانه خروشان انداخته بود تا همنوعانش را با فدا نمودن جانش نجات دهد،این بار در جهت کمک به سلامت هموطنانش جان خود را چونان شیران شجاع و بی باک در طبق اخلاصی گذاشت.او به محض ورود چنان قابلیتی از خود نشان داد که در اندک زمانی آمار کشفیات مواد مخدر در شهرستان نیک شهر به شدت افزایش یافت.او مردی نترس و ماموری بی نهایت باهوش بود از این رو اشرار وجود او را بر نمی تابیدند. پدر شهید درباره شهادت فرزندش می گوید:پیش از شهادت پسرم خواهرزاده من خواب دیده بود سید طالب درباره رفتنش به نیک شهر، می گوید: برگه شهادت من امضا شده بود که من به آن منطقه رفتم. بنابراین تردیدی نیست که شهدا همگی پیش از شهادت به نوعی به جایی که پس از شهادت برده می شوند،سفر نموده و همه آن ها بر اسراری از جهان شهود و آستانی که باید در نزد خداوند حضور داشته باشند و روزی بخورند دست می یابند و صدالبته سید طالب_موسوی نیز پیش از شهادت به نوعی با جده اش فاطمه زهرا(س) دیداری داشته و شاید به همان دلیل است که درست بعد از اذان مغرب،با گرفتن وضو و در غروب روزی که بی بی به شهادت می رسد، سید طالب نیز به دیدار جده اش می شتابد‌. جهت شادی روح همه شهداء مخصوصا شهید بزرگوار شهید سید طالب موسوی بخوانید فاتحه مع صلوات سرباز یکی از پاسگاه های تنکابن بودم . به همراه جناب سروان موسوی مشغول گشت زنی بودیم که اتفاق وحشتناکی افتاد . یک ماشین سواری که سرعت زیادی داشت با دو تا سرنشین اش پرت شد توی رودخانه . مردم دو طرف رودخانه جمع شده بودند و داشتند به غرق شدن جوان راننده و بغل دستی اش نگاه می کردند . هیچ کس جرأت نداشت وارد رودخانه خروشان شود . آقا سید اسلحه و بیسیم اش را گذاشت و زد به آب . به هر زحمتی که بود آنها را از مهلکه نجات داد ... اول صبح پدر و مادردو جوان نجات یافته آمده بودند جلوی پاسگاه : «این جناب موسوی کی تشریف میاره ؟ ما تمام پاسگاه های منطقه عباس آباد و تنکابُن رو گشتیم » . با دست اشاره کردم به پشت سر آنها : « ایناها ... ایشون جناب موسوی هستند» . اشک در چشمان زن حلقه زد . پدر بچه ها خواست دست آقا سید را ببوسد اما او اجازه نداد : « ما زندگی بچه هامون رو مدیون شماییم . این پول ها برای شماست . چک هم هست . چند بنویسم ... ؟» . آقا سید دست گذاشته بود روی شانه های مرد : «من کاری نکردم بزرگوار . وظیفه ام بود ... » اما پدر بچه ها اصرار داشت که به او پول بدهد . سرگروهبان که پافشاری و التماس مرد را دید ، گفت : « حالا که اصرار دارید بی زحمت یک مقدار شیرینی بگیرید و بین همکارانم توی پاسگاه تقسیم کنید » . ساعتی بعد همان آقا با دو جعبه بزرگ شیرینی وارد حیاط پاسگاه شد . تا آن روز شیرینی به آن خوشمزگی نخورده بودم *** خسته و خاک آلود از سر زمین کشاورزی آمدم خانه . طالب به استقبالم آمد . فقط اول محرم و ماه رمضان و عید نوروز مرخصی می گرفت . از دیدنش شاد شدم اما بدنم کوفته بود . کنار دیوار نشستم و نفسی تاره کردم . مقداری که گذشت دست مرا گرفت و از زمین بلندم کرد: « بلند شو بابا جان . بریم یک دوش بگیر . خودم هم کیسه ات می کنم » ... سر حال از حمام بیرون آمدم . طالب سفره را انداخته بود و همه دور هم جمع شده بودند . نشستم کنارش . تا من و مادرش غذا نکشیدیم او به سینی برنج دست نزد . وقتی سفره را جمع کردیم رفت پای ظرف شویی و دیگ و بشقاب ها راشست ؛ مثل همیشه

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه