شناسه: 338795

شهادت

راوی پدر شهید:شهید مهدی زبردست برف روبی پشت بام را که تمام کرد آمد توی حیاط . توی آن سرمای استخوان سوز عرق کرده بود و نفس نفس می زد . تازه نشسته بود توی اتاق که در زدند . دو تا پیرمرد همسایه بودند . آمده بودند برای تشکر از مهدی . آن موقع بود که فهمیدم او اول پشت بام آنها را تمیز کرده و بعد پشت بام خودمان را ! *** برای آبیاری زمین کشاورزی داشتیم به سمت امامزاده می رفتیم . هر دو موتور داشتیم . در بین راه چند بار زد کنار و افراد ناتوان و پیرمردهایی که به طرف امامزاده می رفتند را سوار کرد . من عجله داشتم و همه اش به این فکر می کردم که کارم زودتر انجام شود . به همین خاطر سر و صدا راه انداختم و با ناراحتی به مهدی گفتم : « چرا این طوری می کنی ؟ بیا بریم به کارمون برسیم » . با خونسردی جواب داد : « هم به کارم می رسم . هم ثواب می کنم» *** بالاخره محله مان گازکشی شد و علمک گاز تا درب ورودی خانه رسید . هر چند هزینه کار زیاد می شد اما مجبور بودم برای نجات از سوز سرمای زمستان داخل خانه را لوله کشی کنم .خواستم یک استاد و کارگر بگیرم ولی مهدی اجازه نداد . با اعتماد به نفسی که داشت گفت : «خودم درستش می کنم » . لوله و اتصالات و وسایل لازم را آورد توی خانه و شروع کرد به کار . مثل یک استاد کار حرفه ای خانه را گازکشی کرد و تحویل ام داد *** بعد از ده ماه خدمت در نیروی انتظامی مشهد، فرستادندش سراوان در مرز سیستان و بلوچستان . به او گفتم : «بابا جان ، اگه جات خوب نیست بگو که با فرمانده ات صحبت کنم و محل خدمتت رو عوض کنیم » . مثل کسی که حرف غیرمنتظره ای شنیده باشد جاخورد و گفت : «بابا این حرف رو نزنین . خوب باشه باید خدمت کنم . بد هم باشه باید خدمت کنم » *** آمده بود مرخصی که با هم رفتیم برای درو کردن گندم ها . وقت ناهار دیدم غذا نمی خورد و به طرز عجیبی دارد نگاهم می کند . بفرما زدم اما او همچنان مات و مبهوت نگاهم می کرد . ناگهان پرسید : «بابا ، از من راضی هستی ؟» . با تعجب گفتم : «بله . چرا راضی نباشم . تو توی خانواده ما مثل خورشیدی» . نگاهش عوض شد . آمد سر و صورت ام را بوسید و ادامه داد : «شاید دیگه به کارهات نرسم » . هیچ وقت پسرم را این گونه ندیده بودم . پرسیدم : - یعنی چه ؟ - هیچی ... امیدوارم همان طور که گفتی ازم راضی باشی

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه