شناسه: 339130

براي خريد نان رفت اما دو ماه بعد برگشت

در سالهاي جنگ در مناطق مرزي زندگي مي‌كرديم، در واقع به نزديك‌ترين محل خدمت او رفتيم تا ايشان را بيشتر ببينيم، اما چنين نشد و خيلي كم همديگر را مي‌ديديم، وقتي خداوند دخترم هدي را به ما هديه كرد در جوانرود كردستان زندگي مي‌كرديم، حدود دو سال از زندگي را در آنجا سپري كرديم. امكانات بسيار كمي در اختيار داشتيم اما به راهي كه انتخاب كرده بوديم ايمان داشتيم. بعد از اتمام مأموريت ايشان در جوانرود به شهر پاوه منتقل شديم، محل سكونت ما درست وسط محوطه پادگان سپاه بود، يادم هست كه يك نانوايي در آنجا بود ولي ما هيچ وقت نمي‌توانستيم نان تازه تهيه كنيم. يك روز صبح جمعه بر حسب اتفاق حاج سعيد در منزل بود، به او گفتم اگر امكانش هست دو قرص نان تازه بگير بيار صبحانه بخوريم و بعد برو سر كار. من فقط رفتنش را ديدم، رفت و تا دو ماه نيامد. آن زمان هم امكاناتي مثل تلفن همراه وجود نداشت، فقط يك تلفن داخلي بود كه آن هم اكثر اوقات قطع بود. ديگر هيچ خبري از ايشان نداشتيم. تلويزيون را كه روشن كردم ديدم مارش عمليات والفجر 10 پخش مي‌شود و سرود مادر برام قصه بگو به گوش مي‌رسد. به اين ترتيب متوجه شدم سعيد در عمليات شركت كرده است، اين در حالي بود كه بيش از 70 % شهر خالي از سكنه شده بود. مانده بودم چه كار كنم يك زن جوان با بچه‌اي 3 ساله. از طرفي بعثي‌ها شهر را به بمباران شيميايي تهديد كرده بودند و هدف اصلي شان هم پادگان سپاه بود و ما هم در آنجا زندگي مي‌كرديم. زماني كه شهر را بمباران كردند، در خانه ما فقط دود و تركش و خرده‌هاي شيشه ديده مي‌شد. چشم جايي را نمي‌ديد، بچه را با صداي گريه‌هايش پيدا كردم. وقتي از پنجره داخل محوطه را نگاه كردم همينطور خون سرازير شده بود و مجروحان نقش بر زمين ناله مي‌كردند.
در چنين شرايطي ما زنده مانديم. گاهي آذوقه مان به اتمام مي‌رسيد و هيچ چيز در خانه نداشتيم. حتي پيش آمده بود نان خشك مصرف كنيم تا فقط چيزي خورده باشيم. بعد از پايان مأموريت در پاوه، جهت گذراندن دوره دافوس (حاج سعيد) بنا به خواست سپاه به تهران منتقل شديم. پس از اتمام اين دوره به شهر مرزي مريوان برگشتيم و در يك خانه سازماني ساكن شديم و حاجي طبق معمول كارهاي سپاه و عمليات را آغاز كرد.

نقل از همسر شهيد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه