شناسه: 339140

خواب شیرین

سعيد از من و ساير خواهر برادرهايم بزرگتر بود، زماني كه هنوز ما بچه بوديم مادرم به علت بيماري در بيمارستان بستري شدند در اين ايام ما كه دختر بوديم خيلي دلتنگ مادر مي‌شديم اما داداش سعيد آنقدر مهربان بود با اينكه مرد بود اما جاي خالي مادر را با مهرباني براي ما پر كرده بود. از همان كودكي و نوجواني زحمت كش بود و بار رنج خانواده را روي دوش مي‌كشيد. روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و براي من و خواهرهايم خوراكي و لباس و ... مي‌خريد. گذشت و گذشت تا داداش تبديل به يك نيروي انقلابي شد و بعد از انقلاب به خدمت سپاه اسلام درآمد. سالها در غرب و شمال غرب كشور، شهر به شهر خدمت كرد و به انجام وظيفه مشغول بود طوريكه در اين سالها همة ما بچه‌ها ازدواج كرده‌بوديم. يك روز به منزل برادر بزرگم داداش علي رفتم، و پرسيدم از داداش سعيد چه خبر، با ناراحتي و حالتي غمگين و گرفته بعض كرد و با صدايي لرزان گفت الحمد الله حالش خوب است، به خير گذشت، با شنيدن اين جمله انگار تمام قوت و توان پاهايم به يكباره تحليل رفت و بي اختيار به زمين افتادم، پرسيدم چي گفتي؟ داداش علي كه انگار ناخواسته اين جمله را به زبان آورده بود و گويا قراري را كه با حاج سعيد گذاشته بود فراموش كرده، سراسيمه گفت هي هي هيچي نشده! بعد به خاطر ناراحتي، بي‌قراري و داد و فريادهاي من مجبور شد راستش را بگويد. و گفت داداش در شهر اشنويه در درگيري با ضد انقلاب از ناحية پا مجروح شده ولي خدا را شكر الان حالش خوب است. در اين گير و دار بوديم كه مرحوم پدرم وارد شد وقتي حال بد من را ديد با داداش علي تندي كرد و گفت مگر سعيد تأكيد نكرده بود لااقل به خواهرها چيزي نگوييد تا مرخص شده و خودم بيام و اطلاع دهم. بالاخره اين صحبت‌ها همينجا ماند و من با كسب اجازه از بابا به همراه شوهرم همان شب راهي تبريز محل بستري داداش سعيد شديم و وقتي كه وارد بيمارستان شدم و حاج سعيد را با آن حال از روي صورت و نحيفي اندام كه در اثر جراحت و شدت زخم به اين وضعيت درآمده بود ديدم از خود بيخود شده و به حالت بيهوش افتادم. كه در جواب نگراني‌هاي من با آرامش گفت آبجي جان تو بايد خودت را آمادة شهادت من بكني و بايد خيلي قويتر از اينها باشي!
تا اينكه چند سال بعد اين پيام داداش براي من تفسير و تعبير شد اطلاع دادند كه براي وداع با جنازه برادر بايد به اروميه برويم، وقتي كه در تابوت را باز كرديم و صورت رو صورت حاجي گذاشتم احساس گرماي وجودش را با تمام وجودم لمس كردم. طوريكه انگار نه انگار حاجي شهيد شده است. بعد از آن هر موقع به عكس مبارك داداش نگاه كرده و گريه مي‌كنم همان شب به خوابم آمده، آرامم مي‌كند و با آن لحن آرام و دلنشين باعث تسكين من مي شود. روحش شاد و يادش گرامي باشد.


نقل از پروين مرادي خواهر شهيد
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه