شناسه: 339150

لباس های خونی

در يك بعد از ظهر پاييزي در حاليكه آفتاب در انتهاي افق منتظر غروب بود، زنگ در خانه به صدا در آمد. يكي از بچه‌ها دويد و گفت: مادر دايي آمده. با شتاب خود را به در رساندم. زمانيكه از ماشين پياده شد ديدم تمام لباسهايش خيس خون است. پاهايم توان حركت را از دست داد، عرق سردي سراسر وجودم را فرا گرفت، در يك لحظه احساس كردم تمام سنگيني عالم روي شانه‌هايم قرار گرفته است. جلوتر كه آمد از حالت چهره ام فهميد حالم دگرگون شده است. گفت نترس خواهر چيزي نيست. وارد حياط شد و مقابل ايوان ورودي روي سكو نشست. پوتين‌هايش را كه از پا در آورد پر از خون بود و پاهايش تاول زده بود. با گريه گفتم سعيد اين خونها روي لباست چيست؟ خون بدن توست؟ گفت نه! گفتم پس خون كيست؟ گفت هنوز زمانش فرا نرسيده و هنوز نوبت ما نشده است، اين خون همان كساني است كه قاتلان من خواهند بود.
معلوم شد درگيري سختي به همراه نيروهايش با عناصر ضدانقلاب در مرزهاي كردستان داشته است. با همان معصوميت خاصي كه داشت ادامه داد: الان 8 روز است كه در كوههاي مرزي در حال دفاع هستيم و شكر خدا توانستيم تلفات سنگيني از عناصر كومله و دموكرات بگيريم. مطمئن باش تا زمانيكه من و امثال من زنده‌اند اجازه نخواهيم داد دشمن يك قدم هم وارد خاك ما شود. ايشان در آن موقع فرمانده سپاه سنقر بودند. بعد از مقداري صحبت كردن گفت: قبل از برگشتن به يگان مي‌خواستم جوياي حالتان باشم. كه اگر چنانچه شهادت روزي‌اَم شد قبل از شهادتم شما و بچه‌ها را ديده باشم.
بارها از او مي‌پرسيدم سعيد چرا هميشه دم از شهادت مي‌زني؟ چرا قصد ناراحتي ما را مي‌كني؟ و او هميشه با آرامش دروني كه داشت به ما نيز آرامش مي‌داد. با وجودي كه پدر و مادرم به همدان نقل مكان كرده بودند و در روستاي چنار (محل سكونت) هم تقريباً بستگان كمي داشتيم ولي با بودن سعيد و محبت‌هايش هيچ وقت احساس دلتنگي نمي‌كردم.
با هر بار تماس تلفني به طور كامل جوياي احوال همه اعضاي خانواده مي‌شد و اگر كوچكترين ناراحتي و كمبودي را احساس مي‌كرد بلافاصله در نزديك‌ترين فرصت خود را مي‌رساند و گرفتاري‌مان را رفع مي‌كرد.

نقل از زهرا مرادي خواهر شهيد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه