مسافر حج
گفته بودند امروز بر ميگردد. صبح زود به اتفاق شوهر و فرزندانم از چنار عليا راهي منزل پدرم در همدان شديم. برادرها و خواهرهايم نيز به همراه اعضاي خانواده شان آمده بودند و خانه تقريباً شلوغ بود. همه منتظر استقبال از مسافر خانه خدا بوديم. تماس گرفته و گفته بود هنوز خيلي راه مانده و دير وقت مي رسم. همه براي ديدار حاج سعيد لحظه شماري ميكردند. تقريباً همه چيز آماده بود. اسفند، گل، شيريني و ... كم كم داشتيم آماده ميشديم تا ساعتي ديگر به ترمينال برويم و از حاج سعيد استقبال كنيم.
در همين لحظات بود كه به يكباره در خانه باز شد. حاج سعيد وارد شد و از پلههاي حياط بالا آمد. با همان آرامش و طمأنينهاي كه هميشه داشت و حالا نور معنويت بيت الله الحرام و حرم امن حضرت رسول (ص) نيز برچهره پاك و معصومش ديده ميشد و آنرا جذابتر از هميشه كرده بود.
همه با تعجب جلو آمدند و سلام كردند و گفتند حاجي! چطور شد بدون اطلاع آمدي؟ ما برنامه استقبال داشتيم. ايشان با همان صداقت و صميميتي كه در گفتار داشت و با مهرباني تمام گفت: راضي نيستم ديگران به خاطر من به زحمت بيفتند. حالا ديگر كسي توي اتاق نبود و همه حاج سعيد را چون نگيني در برگرفته بودند. صداي صلوات همه بلند شد.
نقل از زهرا مرادي خواهر شهيد
ثبت دیدگاه